#مردی_میشناسم_پارت_90
با دیدن در بازی در ته راهرو ایستاد. نور زیادی از اتاق بیرون می زد. قدمی دیگر به جلو برداشت. نور چشمانش را آزار می داد اما چشم نمی بست. میخواست بداند چه کسی صدایش زده است. صدا برایش آشنا بود. هر لحظه بیشتر فکر میکرد این صدا را می شناسد.
-:طاهر؟!
صدا... صدای لیلا بود. لیلا؟! لیلا صدایش می زد؟
-:چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو طاهر...
بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد؛ قدم به درون اتاق گذاشت. گیج بود... مستاصل بود.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد تختی بود که در وسط اتاق قرار داشت. لیلا تقریبا روی تخت نشسته بود و پتوی صورتی روی پاهایش قرار داشت.
همان جا ایستاده بود. جلو نمی رفت. نور اندکی از پنجره به درون اتاق می تاپید... به عقب برگشت. راهرو هنوز تاریک بود. مگر شب نبود؟! پس این نور از پنجره؟!
لیلا بود که گفت: چرا اونجا وایسادی طاهر؟ چیزی شده؟
با عجز نگاهش کرد. شاید اشتباه میکرد... اما نه خود او بود. لیلا بود.
-:طاهر بیا دیگه... نمیخوای کوچولو رو ببینی؟
ابروانش در هم کشیده شد. لیلا به سمت دیگر خم شد. کودکی که تا چند لحظه ی قبل قابل مشاهده نبود را روی دست هایش بلند کرد و گفت: بیا ببین.
باز هم بی اراده قدم هایش به جلو حرکت کرد. به تخت لیلا نزدیک شد. اولین چیزی که از کودک روی دستهای لیلا دید موهای سیاه چسبیده به سر سفیدش بود. متعجب خود را جلوتر کشید. لیلا بلندش کرد: بغلش کن.
دستش را جلو برد. لیلا کودک را روی دستهایش رها کرد. به صورت گرد کودک خیره شد.
به چشمان بسته اش و مژگان چسبیده اش...
کودک به خواب فرو رفته بود.
-:با مزه نیست؟
سر خم کرد. صورتش که به صورت کودک رسید از لطافتش لرز به تنش نشست. پر از شگفتی شد. اولین بار بود این لطافت را احساس میکرد.
ناگهان دستی به یقه ی پیراهنش از پشت چنگ زد.
قبل از اینکه کنترلش را از دست بدهد به کودک بین دستانش چنگ زد و به سینه اش فشردش...
وَلی خود را از پشت سرش جلو کشید و گفت: خائن!
romangram.com | @romangram_com