#مردی_میشناسم_پارت_9
فرشته زودتر رفت. علیرضا به دنبالش آمده بود و او را تا خانه می رساند. با شراره همراه شد. شراره از رفتار فرشته غرغر کرد و مستانه خندید. سوار تاکسی شدند. خداحافظی کردند و شراره برای خرید فردا برنامه گذاشت.
وارد خانه شد. کفش هایش را روی جا کفشی گذاشت و به اتاقش رفت. کامپیوتر را روشن کرد و با گذاشتن آهنگ لباسهایش را عوض کرد. برای شراره نوشت تا جدیدترین آهنگ هایش را ارسال کند.
وسایل قرمه سبزی را از فریزر بیرون کشید. نگاهی به ساعت انداخت... ساعت نزدیک به هشت بود. هشت همیشه پدرش می آمد. باید سریعتر دست به کار می شد. وقتی کارش تمام شد سر برداشت و به ساعت خیره شد. عقربه های ساعت نه شب را نشان می دادند. متعجب و دقیق به ساعت نگاه کرد. واقعا نه بود. وَلی همیشه ساعت هشت می آمد اما امشب...
به سمت تلفن رفت و شماره ی پدرش را گرفت.
با پیچیدن صدای وَلی در تلفن گفت: بابا سلام.
-:سلام دخترم.
-:بابا نمیای؟ ساعت نه ِ.
وَلی خندید. گویا کسی چیزی پشت خط گفت.
و صدایی به جای صدای پدرش در گوشی پیچید: مستانه عمو جان بابات و امشب من قرض گرفتم.
از اینکه طاهر گوشی را گرفته بود خشمگین شد. صدای خنده باز هم بلند شد. این مرد نیامده تمام زندگی اش را بهم می ریخت. این مرد از کجا پیدا شده بود؟
قبل از اینکه پاسخی بدهد تماس قطع شد. با خشم نگاهش را به تلفن دوخت و با پا ضربه ای به کابینت زد. درد از انگشتانش تا ساق پایش کشیده شد. با درد به پایش نگاه کرد و اینبار نه در دل بلکه با صدای بلند غرید: عوضی آشغال...
سرچرخاند. به قابلمه ی سیاه رنگ روی گاز خیره شد. با عصبانیت پیش رفت و زیر گاز را خاموش کرد. چراغ ها را هم خاموش کرد و به سمت کاناپه رفت. تلویزیون را روشن کرد. با پیچیدن صدای تلفنش در اتاق بلند شد. تلفن را برداشت و غرید: شراره...
شراره خندان پشت خط، خنده اش را فرو خورد: مستان؟ چی شده؟
-:دلم میخواد بزنم یکی و له کنم.
-:کی رو؟
-:این نخود خیس نخورده رو... عموی تازه پیدا شده.
شراره خندید: چرا؟ چی شده؟
-:بابام نیومده. زنگ زدم بهش داشتم با بابا حرف میزدم تلفن و از بابام گرفت امشب بابات و قرض میگیرم.
آخرین جمله را با دهن کجی به زبان آورد.
شراره خندید: خب مستان یه امروز کوتاه بیا... رفیق جون جونی بابات بوده. باباتم دوازده ساله ندیدتش. حق دارن.
romangram.com | @romangram_com