#مردی_میشناسم_پارت_10


با غم روی تخت نشست و دمپایی های خرگوشی رو فرشی اش را پرت کرد به سمت کمد: الان تنهایی چیکار کنم؟

-:میخوای زنگ بزن به بابات بیایم با شعله دنبالت بیای خونه ما.

کمی فکر کرد. موهایش را بین انگشتانش تاب داد: نچ نمیخوام به بابا زنگ بزنم قهرم اصلا...

-:لوس نشو... بابات همیشه پیشته. بی انصافی نکن مستانه بابات همیشه کنارته. یه امشبه بزار با دوستش باشه.

-:خوشم نمیاد از دوستش. خب منم می بردن.

-:مثلا میومدن دنبالت میرفتی؟ مگه خودت نگفتی صبحی حوصلت پیششون سر رفته؟

فکر کرد. صبح سر صبحانه دلش میخواست فرار کند از حضور طاهر... شانه بالا انداخت: نمیدونم.

-:میبینی بهونه میگیری. حالا میای خونه ما؟

از جا بلند شد: نه بابا. خوابم میاد. صبح زودم پاشدم رفتیم استقبالش... میخوام یکم بخوابم.

-:باشه پس من برم. مامانم صدام میکنه.

تماس را قطع کرد و به سمت پذیرایی رفت. روی کاناپه دراز کشید و بالشت را در آغوش گرفت. میلی به شام نداشت.

با تمام صحبت هایی که با شراره داشت نمی توانست از طاهر دل گیر نباشد. نمی توانست طاهر را درک کند. در یک کلمه از این مرد شاکی بود که پدرش را گرفته است.

با کوچکترین صدایی بلند شده و به سمت پنجره می دوید شاید وَلی آمده باشد اما خبری نبود.

نگاهش به در بود شاید پدرش بیاید اما عقربه های ساعت به یازده نزدیک می شد و خبری از وَلی نبود که کم کم بخواب رفت.

با حرکت دستی روی پاهایش چرخ زد. قبل از اینکه از کاناپه زمین بیفتد وَلی در آغوشش کشید و بلندش کرد. کمی چشم باز کرد. با دیدن وَلی دوباره چشم بست. وَلی روی تخت خواباندش و ملحفه را روی تنش کشید. صدای زنگ تلفن وَلی و بعد هم صدای آرامش: الو طاهر...

-:...

-:نه خوابیده بود. حدس زدم خواب باشه ولی خب اولین بار بود این وقت شب تنهاش می ذاشتم.

-:...

-:باشه فردا بیا بانک. مرخصی میگیرم با هم بریم.

تماس را قطع کرد و کنار تخت مستانه نشست. موهای روی صورت دخترک را کنار زد. امروز طاهر گفته بود بخاطر وجود مستانه به او حسادت میکند. بخاطر پدر بودنش... اما نباید خود را غرق در زندگی دخترکش کند.

romangram.com | @romangram_com