#مردی_میشناسم_پارت_11


مگر می شد از زندگی دخترکش جدا شود؟ تنها کسی که داشت... همه ی زندگی اش... مستانه تمام هستی اش بود. بعد از مرگ لیلا تنها کسی که می توانست لبخند را مهمان لبهایش کند مستانه بود. مستانه تنها دلیل زندگی اش بود. چطور می توانست کمتر به دخترکش فکر کند. هر لحظه نگران مستانه بود. هر لحظه به مستانه می اندیشید.

طاهر گفته بود روی مستانه وسواس پیدا کرده است اما اهمیتی نداشت. او این وسواس را دوست داشت.

مستانه جا به جا شد. به طرفش چرخید و چشم باز کرد: بابا...

موهای مستانه را نوازش داد: جان بابا؟

چشمان مستانه بسته شد. لبخند زد. از جا بلند شد و برای تعویض لباس به اتاق رفت. غذاهای دست نخورده روی اجاق را هم در یخچال گذاشت. قرمه سبزی را بو کشید... دست پخت مستانه شباهت زیادی به دست پخت لیلا داشت.

تیشرت خاکستری را به تن کرد و روی تخت دراز کشید. اعتراف کرد بعد از سالها باز هم توانسته بود در کنار طاهر روحیه جوانی اش را بازیابد. طاهر تغییر چندانی نکرده بود. هنوز هم همان جوان شاد گذشته بود. رفیق شفیق دوران کودکی و جوانی اش... رفیقی که کنار هم روی یک نیمکت می نشستند. بعد ها کنار هم موهایشان را از ته تراشیده بودند و طاهر بود که لیلا را برایش خواستگاری کرده بود.

دستانش را زیر سر فرستاد. دوازده سال پیش همراه لیلا طاهر را راهی کرده بودند. مستانه به سختی از آغوش طاهر جدا شده بود. حال به طاهر اخم میکرد.

لبخندی روی لبهایش آمد.

***

کتش را از تن کند و روی مبل انداخت. به سمت مستانه که با کاسه ذرت بو داده جلوی تلویزیون نشسته بود برگشت: باید اینجاها رو تمیز کنیم.

مستانه بدون چشم گرفتن از تلویزیون سرتکان داد: باشه.

صدایش را بالا برد و دست به کمر زد: دِ... پاشو مستانه...

مستانه با خشم نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت. درست در حساس ترین لحظه... پسر بازیگر به عشقش اعتراف می کرد. با خشم گفت: باشه الان تمیز میکنیم. خیلی که کثیف نیست. امروزم چهارشنبه هست، جمعه عمه میاد...

وَلی بی توجه به توضیحات مستانه گفت: به طاهر گفتم شب بیاد اینجا... خیلی اصرار کردم از همون اول بیاد ولی گوش نکرد. میومد اینجا بهتر بود ولی میگه هتل راحت ترم.

مستانه غرق در تلویزیون بود و هیچ از صدای پدرش نمی شنید. پسرک داستان در برابر دختر مورد علاقه اش زانو زده بود و از احساسش می گفت. دلش ضعف رفت... می شد روزی او جای آن دختر باشد و مردی در برابرش زانو بزند... این گونه عاشقانه برایش از دوست داشتن بگوید؟ این چنین دنیایش را به نام او بزند؟

دختر توی فیلم دستانش را در برابر دهانش گرفت. بجای دختر بغض کرد. هر آن ممکن بود اشک هایش سرازیر شود.

وَلی صدا زد: مستانه...

از پشت پرده اشک چشمانش دید پسرداستان حلقه را در انگشت دختر جا داد.

-:مستانه برای شام چی درست کنیم؟ میخوای از بیرون غذا بگیرم؟

بین اشک هایش لبخند زد. پسر با هیجان دست دور پاهای دختر انداخت و چرخید. وَلی در ورودی پذیرایی ایستاد: با تو نیستم؟

romangram.com | @romangram_com