#مردی_میشناسم_پارت_12
اشک هایش را پاک کرد. به سمت وَلی برگشت: چی؟
-:اصلا شنیدی چی گفتم؟
نیشخندی به روی وَلی زد. وَلی نزدیکتر آمد و گفت: میگم از طاهر دعوت کردم شام و بیاد اینجا... بهتره خونه رو مرتب کنیم.
نگاهش را چرخ داد: خونه که مرتبه.
-:شامم باید بگیریم. طاهر آشپزیش عالیه... فکر نکنم بتونه غذاهای ما رو بخوره. از بیرون میگیرم.
طاهر... هوووی این روزهایش شده بود این مرد. پدرش دیگر سر ساعت به خانه نمی آمد. وقت هایش را با رفیقش می گذراند. یک هفته می گذشت و هر لحظه بیشتر از این مرد متنفر می شد. وَلی چند باری خواسته بود او را هم همراه خود برای دیدن طاهر ببرد اما هر بار از رفتن سر باز زده بود.
از جا بلند شد. از آمدنش خشمگین بود اما از اینکه وَلی امشب در خانه می ماند راضی تر بود.
وَلی وارد اتاقش شد. کاسه ی ذرت بو داده را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. وَلی با جاروبرقی بیرون آمد و نگاه مستانه روی تیشرت سبز رنگش ثابت ماند. پلک زد تا چیزی را که می دید باور کند.
وَلی به طرفش برگشت: مستانه زود باش بابا...
-:بابا؟
وَلی که مشغول آماده کردن جاروبرقی بود سر برداشت و پرسشگرانه نگاهش کرد. مستانه نزدیک شد: بابا این تیشرت...
نگاه وَلی به لباس توی تنش کشیده شد و با لبخند سر بلند کرد: با طاهر رفته بودیم خرید گرفتمش. بهم میاد؟
مستانه با لبخند تماشایش کرد: آره. فقط هیچوقت این رنگی نمی پوشیدین. من خیلی...
-:طاهر میگه هنوز سن و سالی ندارم که بخوام لباسای تیره بپوشم. یه جورایی نخواستم روش و زمین بندازم. بد که نشده؟
مستانه در آغوشش پرید: وای عالی شده بابای خودم.
وَلی چرخی زد و زمین گذاشتش: قربون دخترم برم. حالا بیا اینا رو جمع و جور کنیم. طاهر خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده.
وسایل روی میز را جمع کرد تا به آشپزخانه ببرد و در همان حال گفت: بابا... عمو طاهر چرا این همه سال ایران نیومده؟
-:اونجا کاراش بهتر پیش میره دخترم.
-:خب الان چرا برگشته؟
وَلی جارو را روشن کرد و در صدای دلخراشش گفت: بخاطر یه مشکل خانوادگی برگشته.
romangram.com | @romangram_com