#مردی_میشناسم_پارت_13
ظرفهای کثیف را در ماشین ظرفشویی جمع کرد: یعنی اینجا خانواده داره؟
وَلی تقریبا فریاد زد: آره داره...
با خاموش شدن جارو برقی سر بلند کرد. نگاهش را به پدرش دوخت. وَلی از دسته جاروبرقی آویزان شد: مستانه...
-:بله بابا؟
-:میخوام به طاهر بگم بیاد اینجا باهامون زندگی کنه.
کمی مکث کرد تا جمله را درک کند و یکدفعه گفت: چی؟
-:یکم کارش طول میکشه اینجا... نمیتونه که همش توی هتل بمونه. من تنها بهش بگم قبول نمیکنه. میخوام تو هم یکم اصرار کنی بهش تا قبول کنه.
-:مگه نگفتی خانواده داره اینجا؟ چرا پیش اونا نمیره؟
-:پیش اونا نمیتونه بمونه. اتاقای طبقه بالا هم خالیه... ببین وقتی اومد من بحث و وسط میکشم تو هم بگو آره عمو بیا بمون و این حرفا...
لب ورچید: من نمیتونم بگم.
-:چرا؟ یه دو تا کلمه نمیتونی بگی بهش؟ اینقدر دوست داره بعد تو یه چند وقت نمیتونی اینجا ببینیش؟ از هفته بعدم که میری مدرسه چیکار به طاهر داری؟
-:بابا اون که عموی واقعیم نیست.
-:برای من بیشتر از برادر واقعیمه.
پا روی زمین کوبید: بمن چه؟ عموی من که نیست.
وَلی با اخم نگاهش را به مستانه دوخت. مستانه از نگاه خشمگین پدر لرزید. مگر چه بر زبان آورده بود که لایق چنین نگاهی باشد؟ جز اینکه واقعیت را گفته بود؟ مگر نه اینکه طاهر عمویش نبود. واقعیت همین بود.
به سمت اتاقش به راه افتاد و بی توجه به مستانه گفتن های وَلی وارد اتاق شد و در را بست. با حرص برگشت و لگدی هم نثار در بسته کرد.
به سمت تختش می رفت که وَلی در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد: برای چی لگد میزنی؟ زورت به در رسیده؟
جواب وَلی را نداد و روی تختش نشست. در برابر تمام جر و بحث هایی که با وَلی داشتند سکوت می کرد. می دانست حق با اوست اما این را هم می دانست که بعد از مرگ مادرش تنها کسی که دارد وَلی است. یکبار که دعوای شدیدی داشتند شراره خواسته بود به این فکر کند اگر یک روز پدرش هم مثل مادرش نباشد... از آن روز در تمام دعواهایشان زبان به دهان می گرفت مبادا روزی وَلی نباشد.
بغض کرد و وَلی با خشم غرید: به طاهر همون چیزی و میگی که بهت گفتم.
چشم روی هم فشرد و طاهر از اتاق بیرون رفت. پاهایش را روی تخت سر داد و تنش را عقب کشیده و به طاق تخت تکیه زد و پاهایش را در آغوش کشید. صدای جارو برقی بلند شد و همزمان سر روی پاهایش گذاشت. کاش مادرش بود... اگر بود می توانست در برابر وَلی بایستد. می توانست بگوید که از بودن این مرد در خانه شان راضی نیست.
romangram.com | @romangram_com