#مردی_میشناسم_پارت_14


اشک هایش که سرازیر شد بلند شد و در اتاق را که وَلی در حال رفتن باز گذاشته بود بست. برگشت و روی تخت دراز کشید. پاهایش را به سمت شکمش جمع کرد و خم شد. بین پرده اشک هایش کم کم چشمانش سنگین شد و بخواب رفت.

خواب لیلا را می دید که به رویش لبخند می زند. با مهربانی تماشایش می کند.

کسی صدایش زد. چشم گشود... صدا باز هم تکرار شد. کمی جا به جا شد... صدا باز هم تکرار و تکرار شد. گویا زمان به گذشته برگشته بود. اشتباه نمی کرد صدای مادرش بود. صدای لیلا بود که صدا می زد مستانه...

از جا بلند شد. در اتاقش بود. اما مطمئن بود صدایی از بیرون از اتاق صدا زد مستانه.

در اتاق را باز کرد. در چهارچوب در ایستاد. صدای خنده ی لیلا پیچید... به سمت پذیرایی قدم برداشت.

لیلا گفت: مستانه مامان؟

از راهرو کوچک گذشت و وارد پذیرایی شد. نگاهش روی طاهر و بعد هم وَلی که کنارش روی مبل نشسته بود ثابت ماند.

لیلا باز هم صدا زد: مستانه؟!

پیش رفت. چرخید و به صفحه تلویزیون خیره شد. به تصویر مادرش که دست مستانه پنج ساله را گرفته بود و به سمت وَلی توی تصویر می رفت.

مستانه پنج ساله دستش را از دست مادر بیرون کشید و به سمت پدر دوید.

لیلا لبخند زد و به سمت فیلم بردار برگشت: طاهر همش از ما فیلم گرفتی پس خودت چی؟

صدای طاهر بدون تصویر بلند شد: حالا بعدا منم میگیرم. با وَلی جامون و عوض میکنیم.

لیلا به سمت دوربین آمد: بده من این دوربین و...

طاهر در حال فیلم برداری عقب رفت. تصویر روی صورت لیلا متوقف شد. به موهای خرمایی مادرش نگاه کرد. به چشمان کشیده و صورت گردش... اشک هایش فرو ریخت.

وَلی از جا بلند شد و کسی از پشت سر صدا زد: مستانه...

پدرش از کنارش گذشت و به سمت اتاقش رفت. به سمت طاهر که صدایش زده بود برگشت. طاهر از جا بلند شد و به طرفش آمد: چرا گریه میکنی؟

سر به زیر انداخت و بغض کرد. دست طاهر روی شانه اش نشست: مامانت افتخار میکنه به اینکه دختری مثل تو داره...

سر برداشت. به چشمان قهوه ای طاهر خیره شد. به تصویر خود در چشمانش... طاهر لبخندی به رویش زد: مطمئنم لیلا هر روز از اینکه اینقدر بزرگ و خانم شدی خوشحال میشه. وقتی من دیدمت اینقدر خوشحال شدم. مطمئنم لیلا خیلی خوشحال تره... واقعا افتخار میکنه به اینکه تو دخترشی.

لبخند روی لبهایش جان گرفت. نمی توانست خوشحالی که از تک تک کلمات این مرد احساس میکرد را بروز ندهد. خندید و طاهر به همراهش خندید: بیا که سوغاتی هات و آوردم برات...

چرخید و صدایش را بالا برد: وَلی کجا رفتی؟

romangram.com | @romangram_com