#مردی_میشناسم_پارت_15
چمدانی را که در برابر در ورودی قرار داشت کشید و نزدیک تر آورد: بیا ببین میپسندی؟
مستانه نگاهش را از طاهر گرفت. طاهر صدایش را باز هم بالا برد: وَلی...
چمدان را تا نزدیکی مستانه آورد و گفت: همش مال توئه!
مستانه با چشمان گرد شده گفت: مال من؟
طاهر خندید و روی مبل نشست.
مستانه نگاهش را روی چمدان چرخ داد: همش؟
-:آره همش مال توئه. برای دخترم. رفیقم. برادر زاده ام. تو یه زمانی بهترین رفیق من بودیا...
وَلی هم از اتاق بیرون آمد: اون وقتا که برای رفتنشم گریه میکردی.
مستانه متعجب به هردویشان نگاه کرد. وَلی دستی به صورتش کشید اما نمی توانست چشمان قرمزش را از دخترش پنهان کند. طاهر هم به این موضوع پی برده بود. از جا بلند شد. کت کرم رنگش را از تن بیرون کشید و به سمت چمدان راه افتاد: بازش کن دیگه. منتظر چی هستی؟
خود دست به کار شد و چمدان را باز کرد. مستانه کنارش نشست و نگاهش روی عروسکی که به رویش لبخند می زد ثابت ماند. طاهر عروسک را بلند کرد و به طرفش گرفت: این قدیمیه. وقتی تازه رفته بودم خریدم.
مستانه به عروسک مو خرمایی خیره شد. لبخند زد به صورت گرد عروسک...
وَلی کنارش نشست: چقدر زحمت کشیدی؟
طاهر در پهلویش کوبید: خفه... مستانه تنها دختر تو نیست. دختر منم هست. برای تو خریدم فضولی کن.
مستانه به لحن سرخوشانه طاهر خندید. وَلی از دیدن خنده مستانه شاد شد. گویا کم کم مستانه با طاهر کنار می آمد. لبخند زد. هر دوی آنها عزیزترینانش بودند. امیدوار بود بتوانند با هم کنار بیایند. آرزویش همین بود. کنار آمدن مستانه با طاهر...
مستانه در بین سوغاتی های طاهر گم شده بود. طاهر هم برای هر کدام توضیحی مفصل داشت. هر کدام را با خاطره ای و به دلیلی برای مستانه خریده بود.
نگاه خیره اش را به مستانه دوخت. مستانه سر برداشت و با دیدن وَلی نگاه دزدید. با وجود این سوغاتی ها... این کادو ها... با وجود محبت های طاهر هنوز هم نمی توانست حضور طاهر را در خانه شان تحمل کند.
نمی خواست پدرش در این مورد نقطه ضعفی پیدا کند. با کمک طاهر وسایل را به اتاقش بردند. طاهر با دیدن اتاقش در چهارچوب در ایستاد: واو عجب اتاقی...
لبخندی زد. چمدان را به وسط اتاق کشاند و طاهر نگاهش را در اتاق مقابلش چرخاند. اتاقی با تم آبی و سفید و سرمه ای... به طرف مستانه برگشت: پس صورتیش کو؟
مستانه متعجب همانطور که خم شده بود سر چرخاند: صورتی چی؟
طاهر با لبخند وارد اتاق شد: فکر میکردم یه دختر هم سن و سال تو باید یه اتاق صورتی داشته باشه. پر از عروسک و این حرفا...
romangram.com | @romangram_com