#مردی_میشناسم_پارت_16


به سمت مستانه برگشت: همیشه همینطوره نه؟

مستانه شانه بالا انداخت: من اتاقم و اینطوری دوست دارم. از صورتی هم خیلی خوشم نمیاد...

ابروان طاهر بالا رفت: چرا؟

-:نمیدونم.

-:اتاقت خیلی دپرسه... انگار این دپرس بودن وَلی روی تو هم تاثیر گذاشته... چرا شما پدر و دختر زانوی غم بغل گرفتین؟

-:هیچم اینطور نیست.

طاهر نگاهی به تخت انداخت و گفت: میتونم بشینم؟

مستانه با سر پاسخ مثبت داد. طاهر روی تخت نشست و پای راستش را روی پای چپ کشید. خود را کمی به جلو خم کرد و دستانش را به دور زانوانش گره زد. نگاه مستانه روی دستبند چرمی توی دستش خیره مانده بود. طاهر خود را تاب داد: تو یه دختر جوونی... مگه چند سالته این رنگا رو انتخاب کردی. بجاشون شاد باش شاد زندگی کن.

مستانه از پرحرفی های طاهر خوشش نیامده بود. به نظرش او حق نداشت در مورد اتاقش اظهار نظر کند.

برای عوض کردن بحث پرسید: چمدون و الان خالی کنم؟

طاهر چشم از برچسب سفید برفی روی کمد گرفت: نه لازم نیست چمدونم مال توئه.

عروسک را از جعبه بیرون کشید. روی تخت که می گذاشت لبخند زد. نام عروسک را لیلا می گذاشت. امروز طاهر با تمام نچسبی اش، با تمام این اضافه بودنش خاطرات لیلا را به ارمغان آورده بود. این عروسک هم می توانست برایش عزیز باشد.

موهای عروسک را نوازش داد و وَلی صدایشان زد. طاهر از جا بلند شد و در حال بیرون رفتن به سمتش برگشت: اتاق قشنگی داری مثل خودت... مخصوصا این خوشگله.

اشاره اش به برچسب سفید برفی روی کمد بود. پوزخندی زد. برچسب هم دوست داشتنی می شد؟ اخم کرد به روی برچسب روی کمدش... چون برچسب را فرشته برایشان کادوی ولنتاین خریده بود روی کمد چسبانده بود.

اخم کرد... با خشم نگاهش را از برچسب گرفت و دست به کمر به اتاقش نگاه کرد. هیچ هم بد رنگ نبود. خیلی هم خوشرنگ بود. زانوی غم هم بغل نگرفته بود. مردک افسرده... زیادی شاد می زد.

وَلی برای شام صدایش زد.

چمدان را گوشه ی اتاق کشید و بیرون رفت. وَلی و طاهر پشت میز نشسته بودند. وَلی غذاها را روی میز چید: ما مثل تو دست پختمون عالی نیست برای همین از بیرون غذا گرفتم.

طاهر دستانش را بهم کوبید: خب میگفتی خودم درست میکردم.

وَلی پارچ آب را روی میز گذاشت. دورتر از آنها پشت میز شش نفره نشست. طاهر متعجب گفت: مستانه عمو چیزی شده؟ از من ناراحت شدی؟

با تعجب گفت: نه! چرا ناراحت؟

romangram.com | @romangram_com