#مردی_میشناسم_پارت_8
مستانه برای آرام کردن اوضاع پرسید: حالا با سعید چیکار میکنی؟
فرشته متفکر نگاهش کرد: نمیدونم که... خب سعید خوبه. نمیخوام دلش و بشکنم. علیرضا هم خیلی مهربونه. باهاش بیشتر خوش میگذره. به سعید بگم دوسش ندارم، دیوونه میشه.
شراره گفت: پس با علیرضا بهم بزن.
فرشته با ناراحتی گفت: اونم دوست دارم خب. علیرضا خیلی خوبه. سعید همش مهربونه ولی علیرضا باحاله.
مستانه با گیجی به فرشته نگاه کرد: میخوای با هر دو باشی؟
-: این همه پسر سه چهارتا دوست دختر دارن. حالا من نمیتونم دو تا دوست پسر داشته باشم؟
شراره گفت: اگه بفهمن خیلی بد میشه برات فرشته. تو همینجوریشم نمیتونی خیلی از خونه بیای بیرون چطوری میخوای با هر دو باشی؟
فرشته با نیشخند چشمکی زد: شما کمکم میکنین دیگه نه؟
مستانه با گیجی به فرشته خیره شد. برایش تفاوتی نداشت. به نظرش علیرضا، باربد و سعید و هر کس دیگر نمی توانستند باعث خوشبختی فرشته شوند.
شراره با اخم گفت: روی من حساب نکن. تو دیوونه شدی...
فرشته دلخور از شراره رو برگرداند و دست روی دست مستانه گذاشت: تو کمکم میکنی مگه نه؟
کمی فکر کرد و شانه بالا انداخت. گارسون بستنی ها را روی میز چید. فرشته بستنی توت فرنگی را جلو کشید و قاشقی به دهان گذاشت: وای این عالیه...
مستانه وانیلی و شراره کاکائویی را پیش کشیدند.
فرشته پاهایش را تاب داد. تلفنش زنگ خورد. با اخم به تلفنش نگاه کرد: باز بازجویی ها شروع شد.
شراره اشاره به گوشی زد: جواب بده.
-:الان جواب بدم باز میپرسن کجایی؟ با کی هستی؟ چرا دیر کردی؟ کی میای؟ چرا نمیای؟ بیایم دنبالت؟ شراره هم اونجاست؟ مستانه هم هست؟ چی خوردی؟
مستانه دستش را بلند کرد: کشت خودش و... خب جواب بده چرا حساس میکنی بیخودی مامانت و...
فرشته شانه بالا انداخت. صدای گوشی اش را قطع کرد: ولش کن.
شراره قاشق بستنی را به دهان گذاشت: بعدا مامانت باز عصبانی میشه ها.
فرشته با غرغر گوشی را پاسخ داد. شراره با اخم نگاهش میکرد. مستانه فکر میکرد باید سریعتر به خانه برگردد و شام درست کند. مثلا قورمه سبزی که وَلی دوست دارد. میتوانست پدرش را خوشحال کند.
romangram.com | @romangram_com