#مردی_میشناسم_پارت_7


وَلی بی حوصلگی اش را دید و او را به خانه رساند. طاهر با هیجان از او خداحافظی کرد و تاکید کرد دوست دارد بیشتر ببیندش.

وقتی روبروی شراره و فرشته نشست و از عموی تازه از راه رسیده گفت نمی توانست واکنش هایشان را با افکارش مقایسه کند. به نظر شراره طاهر می توانست عموی فوق العاده ای باشد که می شود با او خوش گذراند و در نظر فرشته طاهر... می توانست مرد فوق العاده ای باشد اگر کمی سن و سالش کمتر می بود.

فرشته با هیجان گفت: چه شکلیه؟ عکس ازش نداری؟

شانه بالا انداخت. متفکر به فرشته نگاه کرد. عکسی از طاهر نداشت. طاهر گفته بود از او عکس دارد. لب ورچید: نه ندارم.

-:وای خوشتیپه مستان؟

شراره به بازوی فرشته کوبید: چهل سالشه. مرد چهل ساله خوش تیپ میشه؟

مستانه اندیشید در نظرش طاهر خوش تیپ بود. لبخند زد: خوش تیپه.

فرشته خود را روی صندلی انداخت: واقعا چهل سالشه؟

با سر تایید کرد: چهل و یک، دو باید باشه. همسن بابامه.

فرشته با غصه گفت: کاش می شد ببینمش.

شراره با اخم گفت: بیخیال... از دوست پسر جدیدت بگو چطوریاست؟

فرشته با ذوق راست روی صندلی نشست: وای خیلی عالیه. اصلا بهترینه. اونقد مهربونه...

شراره عینکش را روی میز گذاشت: مثل باربد؟

فرشته با ناراحتی گفت: همش بزن تو ذوقم. باربد عوضی بود. پسره خر... ازش متنفرم. ولی علیرضا... اونقدر مهربونه دوست داشتنیه. وای دیشب گفت تا وقت من خوابم نبره نمیتونه بخوابه.

شراره چشم غره رفت. مستانه لبخند زد: خب شاید خوابش بگیره.

فرشته با ذوق خود را روی میز کشید و آرامتر ادامه داد: خب بدون من که خوابش نمیگیره.

شراره خندید: مگه چند وقته می شناستت...؟!

-:عشق توی یه نگاه میدونی چیه شما شراره خانم؟ توی یه نگاه عاشقم شده.

شراره شانه بالا انداخت: نمیدونم. من نمیفهمم.

-:لازم نکرده تو بفهمی... اَه... همیشه میزنی تو ذوقم.

romangram.com | @romangram_com