#مردی_میشناسم_پارت_6


لب ورچید. بی حال گفت: تابستونه...

طاهر به خنده افتاد: آره درسته. تابستونه و عشق و حالش. نمیخواستم به این زودی مجبورت کنم بیای فرودگاه. من فقط از وَلی خواستم بیارتت ببینم. همیشه عکسات و واسم می فرسته اما دیدنت از نزدیک برام جالب تر بود. تو مثل دختر خودمی... من تموم بچگیت پیشت بودم. یادت میاد؟

باز هم کودکی اش یادآوری شده بود. این مرد چه اصراری به یادآوری کودکی اش داشت. لبخند مسخره ای به لب آورد: نه...

-:وقتی چهارسالت بود گم شده بودی. لیلا که زنگ زد گم شدی خودمون و رسوندیم. وقتی پیدات کردیم به لیلا که میخواست دعوات کنه گفتی کجا رفته بودی؟ چرا گم شده بودی؟ با تموم بچگیت نمیخواستی قبول کنی تو گم شده بودی نه لیلا...

کاش از گذشته ها بر زبان نمی آورد. بغض کرد...

کاش باز هم لیلا بود. قسم میخورد هرگز کلمه ای بر زبان نمی آورد. کاش مادرش بود تا داغ بی مادری را احساس نکند. کاش لیلا بود تا باز هم گم شود او به دنبالش باشد.

وَلی کنار طاهر نشست و به صورت غمزده مستانه خیره شد: چی شده مستانه؟

سر برداشت. به پدرش نگاه کرد. مطمئنا هیچکس به اندازه پدرش تلخ زندگی نمی کرد. لبخند زد. نمی توانست نسبت به پدرش سخت باشد.

طاهر متعجب نگاهش کرد. ناراحت بود؟ بخاطر یادآوری خاطرات کودکی اش! درک نمیکرد. این دخترک مقابلش را درک نمی کرد.

وَلی با هیجان گفت: خب قراره چیکار کنیم؟

طاهر نگاه کنجکاوش را از مستانه گرفت: بریم صبحونه بخوریم. تا ببینیم بعد چی میشه.

وَلی بلند شد. خود را به وَلی رساند و گوشه ی کتش را گرفت و کشید: بابا...

وَلی به سمتش برگشت و ایستاد. طاهر متعجب و دست به جیب نگاهشان کرد.

به حرف آمد: من میخوام برم خونه.

نگاه متعجب وَلی به سمت طاهر رفت و برگشت: چرا؟ نمیخوای صبحونه بخوری؟

-:عصری میخوام فرشته و شراره رو ببینم. میخوام...

وَلی بین جمله اش آمد: صبحونه بخوریم بعد می رسونمت خونه.

سوار ماشین شدند. پشت سر طاهر روی صندلی نشست. طاهر توضیح می داد، هیچوقت فکر نمیکرده است که چنین دلتنگ ایران باشد. تمام ساعتی که در فرودگاه انتظار پرواز را کشیده بود. تمام لحظاتی که در هواپیما بوده است به اندازه چندین سال گذشته است. تمام دو ساعت و نیم زمان پرواز به اندازه تمام دوازده سال گذشته کش آمده است. از دلتنگی که هرگز احساس نکرده بود.

مستانه تمام مدت با بی حوصلگی به تمام ذوق و شوق طاهر گوش سپرد. درک گفته های طاهر برایش سخت بود. هیچ درکی از این کلمات نداشت. در نظرش طاهر وقتی در دبی زندگی میکرد خوشبخت بوده است چرا باید دلتنگ تهران باشد؟

صبحانه را در یکی از رستوران های مورد تایید وَلی صرف کردند. تمام مدت کنار آنها نشست و سکوت کرد. طاهر در مورد صحبت هایشان نظرش را می پرسید و او کوتاه جواب می داد. چندان تمایلی برای صحبت نداشت. حرفی هم برای گفتن نداشت.

romangram.com | @romangram_com