#مردی_میشناسم_پارت_5


از اینکه طاهر مدام کودکی اش را یادآوری میکرد ناراحت بود. نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی پسر جوانی که آنها را تماشا میکرد ثابت ماند. وای... کافی بود همین پسر جوان بشنود که این مرد روبرویش از او با چه کلماتی یاد میکند. با نیشخندی گفت: بهتره بریم.

از گوشه ی چشم پسر جوان را برانداز کرد. پسرجوان نگاهش می کرد. وَلی هم از این جمله ی مستانه استقبال کرد: آره طاهر بهتره بریم.

طاهر به عقب برگشت. چرخی را که رها کرده بود به دست گرفت: بریم. اول وسایلم و بزارم هتل بعدش میتونیم در مورد اینکه چقدر دلم برای این شهر تنگ شده صحبت کنیم. دلم میخواد امروز کلا بچرخم.

دلتنگ این شهر بود؟ پوزخندی زد. این شهر دلتنگی نداشت. او در بهترین جای دنیا زندگی میکرد. چرا باید دلتنگ این شهر می بود؟ شراره عید را به دبی رفته بود. عکسهایی که شراره آورده بود باعث شده بود آرزو کند کاش او هم بتواند یک روز به آنجا برود. به نظرش دبی خیلی زیباتر از تهران بود. کاش می شد به جای چرخیدن با آنها به دیدار دوست پسر جدید فرشته برود.

گوشی اش را از جیب بیرون کشید. ساعت نه صبح بود. در حال حاضر هم شراره هم فرشته خواب می بودند. روی صندلی عقب ماشین نشست و چشم بست. صدای ذوق زده ی طاهر که از هر چیزی تعریف میکرد و از پرواز طولانی اما پر هیجانش می گفت اجازه نداد تا رسیدن به هتل بخوابد.

طاهر پیشنهاد داد صبحانه را در هتل بخورند. پشت سر وَلی و طاهر از پله های سفید رنگ هتل بالا رفت.

وَلی همراه طاهر برای گرفتن اتاق رفت. با راهنمایی های هر دو روی مبلمان لابی نشست. با ورود آنها به آسانسور چشم بست و سر به پشتی مبل تکیه داد. چشمانش خواب را می طلبید. به طاهر تازه از راه رسیده فحش داد و چشم باز کرد و با اخم به گارسونی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد. گارسون در مورد سفارشش می پرسید. دوست داشت بر سر مرد جوان فریاد بزند... این وقت صبح زمان سفارش گرفتن است؟ اما...

نگاه دزدید و گفت: منتظر میمونم.

مرد جوان گفت: اگه مشکلی...

لابد فکر کرده بود از بیکاری در اینجا نشسته است. با ابروان پیچیده در هم به مرد خیره شد: منتظر میمونم پدرم بیان...

پدرم را کشید و غلیظ تلفظ کرد. در همین زمان دستی روی شانه اش نشست. برگشت و طاهری که با لبخند تماشایش میکرد را بالای سر دید. طاهر دور زد و در حال نشستن رو به مرد جوان گفت: ما هنوز صبحانه نخوردیم. منوی صبحانه تا چه ساعتیه؟

مرد توضیح داد زمان رسمی سرو صبحانه هتل تمام شده است.

طاهر نگاهش را به صورت شاداب و سرزنده دختر بچه مقابلش دوخت: میخوای یه چیزی بخوریم؟ یا ترجیح میدی بریم جای دیگه؟

وَلی در اینجور مواقع کم پیش می آمد نظرش را بپرسد. همیشه تصمیم می گرفت و او هم پیروی میکرد. شانه بالا انداخت و طاهر رو به گارسون گفت: ممنون. چیزی لازم نداریم شما میتونید برید...

با دور شدن گارسون نگاهش را از مرد جوان گرفت: بابام کو؟

طاهر تکیه زد. پا روی پا انداخت: داشت با تلفن حرف می زد. میخواست مرخصی بگیره.

پاهایش را کنار هم چفت کرد و به آل استارهای قرمزش خیره شد: مگه مرخصی نداشت؟

طاهر با همان لبخند روی صورتش گفت: نه... قرار نبود امروز بیام... یک دفعه ای شد.

جمله ی طاهر که به پایان رسید نگاهش را از پاهایش گرفت و به سمت طاهر کشید. منتظر بود او توضیحات بیشتری دهد. مثلا در مورد دلیل آمدنش به ایران... دلیل بازگشتش... و دلیل حضورش...

دوست داشت توضیحات بیشتر از او بخواهد اما آیا فکر نمی کرد او دختر پرویی است؟ ترجیح داد به جای این کلمات سکوت کند. سرش را با جدیت به زیر انداخت. طاهر بود که گفت: همیشه دیر وقت میخوابی؟

romangram.com | @romangram_com