#مردی_میشناسم_پارت_4


مستانه سر برگرداند و بدون باز کردن چشم گفت: شما برو من همین جا میخوابم.

پیاده شد. در سمت کمک راننده را باز کرد و بازوی مستانه را گرفت: اگه شبا بجای اینکه با دوستات اس ام اس بازی کنی بخوابی الان اینقدر خوابت نمیگیره.

مستانه چشم باز کرد. پیاده شد و در همان حال نالید: مثلا تابستونه.

به همراه وَلی به راه افتاد. دست در جیب مانتویش کرده بود و طلبکار کنار وَلی توقف کرد. نگاه چرخاند. مردم در حال حرکت بودند. کسی خواب نداشت؟ تابستان به این گرمی... میتوانستند به جای اینجا بودن در خواب باشند.

نگاهی به پدرش انداخت. وَلی هیجان زده بود. نگاهش مدام می چرخید. برخلاف پدرش هیچ انتظاری برای این عموی تازه از راه رسیده نداشت. بجای آن ترجیح میداد در این لحظه در تخت خوابش باشد و خواب رویایی نیمه کاره اش را ادامه دهد. از یادآوری خوابش لبخند زد.

با حرکت دست وَلی برگشت. مسیر نگاه پدرش را تعقیب کرد و به مردی رسید که برخلاف پدرش قد بلند بود. موهای پرپشتش را به عقب شانه زده و برق موهایش را می شد از همین فاصله هم دید. شلوار سفیدش با پیراهنش ست بود و کت سبز، آبی اش شیکش کرده بود. این مرد با پدرش هم سن بود؟ پدرش را همیشه در کت و شلوار های سیاه و سرمه ای دیده بود. اما این مرد با برق زنجیری که از گوشه ی یقه ی پیراهنش قابل دید بود هیچ شباهتی به یک مرد با سن و سال پدرش نداشت.

در کمتر از چند لحظه مرد در برابرشان ایستاد. وَلی را در آغوش کشید و چند لحظه همدیگر را در آغوش فشردند.

لحظه ای بعد طاهر از آغوش وَلی جدا شد و با تعجب نگاهش کرد. چشمان قهوه ای روی دخترک پیش رویش چرخ خورد. غیر قابل باور بود این همان مستانه باشد.

جلو رفت. انگشتانش را روی گونه ی دخترک پیش رویش گذاشت و گونه هایش را کشید: از عکسات خیلی خوشگل تر شدی.

اخم کرد. درد در صورتش پخش شد و دست روی دستان طاهر گذاشت. طاهر گونه هایش را رها کرد و صورتش را بین دستانش گرفت. کمی فشرد: باورم نمیشه وَلی مستانه اینقدر بزرگ شده باشه. انگار همین دیروز بود که تو قنداق بغلش کردم.

خود را عقب کشید و وَلی خندید: ما هم پیر شدیم.

طاهر به طرف وَلی برگشت. دست دور گردن وَلی انداخت: چطوری مردک؟ چه خودت و پیر کردی؟ تازه اول چهل چهلیته... من هنوز آرزو دارما. میخوام زن بگیرم بچه دار بشم.

نگاه متعجبی به آنها انداخت. طاهر مثل پسر بچه ها دست دور گردن پدرش انداخته بود و میخندید. وَلی هم به خنده افتاده بود. وَلی در گوش طاهر گفت: جلوی دخترم آبروم و بردی...

طاهر فاصله گرفت. نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: همیشه همینقدر آرومی؟

مستانه با خشم نگاهش کرد. این مرد نرسیده بازی اش می داد. لب ورچید: نه.

طاهر نزدیکش شد: بیا که کلی برات هدیه آوردم. البته فکر کنم یه سریش دیگه به دردت نخوره. چون همون موقع ها که رفته بودم خریدم.

سعی کرد لبخندی به لب بیاورد: مرسی عمو...

طاهر با ذوق به سمت وَلی برگشت: وای وَلی عمو...!

به سمت مستانه برگشت و ادامه داد: وروجک تو کِی اینقدر بزرگ شدی که بمن بگی عمو...

دستانش را با کمی فاصله روبروی هم گرفت: همش همینقدر بودیا... وقتی میرفتم فقط پنج سالت بود.

romangram.com | @romangram_com