#مردی_میشناسم_پارت_3
ولی متفکر برگشت و در حال دور شدن گفت: طاهر داره میاد. باید بریم استقبالش.
طاهر؟ منظور پدرش از طاهر مطمئنا همان دوست صمیمی و رفیق دوران کودکی اش بود. طاهری که چیزی از او به یاد نمی آورد جز تصویری محو از کودکی... تنها چیزی که در مورد طاهر می دانست این بود که پدر و مادرش به واسطه طاهر ازدواج کرده بودند و طاهر در طی سالهای گذشته ساکن دبی شده است.
دوباره خود را روی تخت انداخت و چشم بست: من نمیام.
ولی در حال پوشیدن کت سیاه رنگش غرید: پاشو مستانه. طاهر گفته حتما ببرمت. دلش برات تنگ شده.
به پهلو شد: من یادم نمیادش اصلا...
-:ولی اون تو رو خیلی خوب یادشه. نمیخوام حالا که داره بعد این همه سال برمیگرده ناراحت بشه. پاشو مستانه. مطمئنم بهت خوش میگذره.
دست مشت شده اش را به بالشت کوبید: بزار بخوابم. آخه به من چه؟ اصلا این همه سال اون جا مگه بهش بد گذشته داره برمیگرده؟
اینبار ولی وارد اتاق شد. بالای سرش ایستاد و ملحفه خنک سفیدش را کنار زد: گفتم پاشو داره دیر میشه. تا یه ساعت دیگه پروازش میشینه و ما اینجاییم. بهتره تو کارای بزرگترا هم فضولی نکنی. اگه طاهر نبود الان تو هم وجود نداشتی.
زیر لب زمزمه کرد: شاید مامانمم زنده بود.
هیجان وجودی ولی پر کشید. از یادآوری لیلایی که حال نبود باز هم غم بر دلش نشست. مستانه از اینکه دوباره مادرش را یادآوری کرده بود پشیمان شد. کمی به ولی که لبهایش باز هم آویزان شده بود نگاه کرد و با حرکتی ناگهانی برخاست. از تخت پایین آمد و در حال گذر از کنار ولی گفت: طاهر تنها میاد؟
کش صورتی روی میز را برداشت و در حال جمع کردن موهایش به تیشرت سفید و شلوار صورتی اش نگاه کرد. موهایش را با کش جمع کرد و به سمت سرویس به راه افتاد. ولی بود که گفت: زود باش. در ضمن طاهر نه، عمو طاهر...
پوزخندی به کلمه ی عمو زد و در دستشویی را بست. عمو... همین عمو داشتن کم بود. از آسمان برایش عمو نازل شده بود. او که برادر پدرش نبود تا بخواهد لفظ عمو را برایش بکار ببرد. او فقط یک دوست بود. دوستی که پدرش همیشه از او به عنوان برادر یاد می کرد. مشت پر آبش را به صورت کوبید... هیچ دلش نمیخواست این عمو را ببیند.
وَلی به در کوبید: زود باش مستانه دیر شد.
بی توجه به سر و صدای پدرش با حوصله مسواک زد. ابروهای کمانی اش را با خیسی آب مرتب کرد. کش موهایش را باز کرد و دوباره بست و بالاخره از سرویس بیرون آمد. وَلی با اخم نگاهش میکرد. غرید: زود باش دیگه...
وارد اتاقش شد. از کمد شلوار سفید بیرون کشید و در همان حال گفت: اصلا چرا من باید بیام؟
-:بمونی خونه که چی بشه؟ طاهرم میبینی. آخرین باری که دیدیش فقط پنج سالت بود.
مانتوی سفید و قرمزش را برداشت: همین دیگه. الان هفده سالمه.
به طرف تلفنش برگشت. در حال برداشتنش به اس ام اس های شبانه فرشته سرک کشید. آخرین اس ام اس را بعد از بخواب رفتنش فرستاده بود: فردا میخوام علیرضا رو ببینم.
گوشی را در کیف کوچک قرمز رنگش انداخت و با برداشت ال استارهای قرمزش از اتاق بیرون رفت. وَلی که روی مبل نشسته بود بلند شد. در را باز کرد. مستانه در حال پوشیدن کفش هایش بود که وَلی نگاهی به خود در برابر آینه انداخت. کت و شلوار سیاهش مرتب بود. دوست داشت هرچه زودتر طاهر را ببیند. اعتراف کرد دلتنگ رفیقش است.
تا رسیدن به فرودگاه مستانه باز هم خواب رفت. ماشین را پارک کرد و به سمت مستانه برگشت. تکانش داد: پاشو مستانه.
romangram.com | @romangram_com