#مردی_میشناسم_پارت_2


باز هم نام مستانه تکرار شد. چرخی به تنش داد. چرخ زد و تمام درختان را از نظر گذراند. به دنبال مرکز تکرار نامش می گشت. کسی صدایش می زد...

مرد محو شده بود. مردی که دوستش داشت.

باز هم نام مستانه....

با هراس تکان خورد. به دور خود...

چرخ زد...

آسمان آبی چرخید...

چرخ زد...

جنگل سبز چرخید...

چرخ زد...

آسمان چرخید...

مستانه های اکو شده بلند تر شد.

رها شد...

در سیاه چالی عمیق که او را به قعر می کشید. اما حتی در این لحظه هم می توانست صدای مستانه گویان را کاملا بشنود.

با وحشت تنش از تخت کنده شد و راست نشست. چشم گشود و به کمد آبی رنگ خیره شد. به برچسب سفید برفی روی آن...

ولی در حال گذر از برابر در باز هم صدا زد: مستانه...

همین صدا بود که او را از خواب شیرین و رویایی اش بیرون کشیده بود. اخم کرد.

ولی راه رفته را برگشت و باز هم در حال گذر از اتاقش صدا زد: مستانه...

موهای پریشانش را عقب زد و سر برگرداند. نگاهی به ساعت روی پاتختی اش انداخت که ساعت هشت صبح را به تصویر می کشید. غرید... هشت صبح؟

ولی اینبار در چهارچوب در ایستاد: پاشو دیگه...

دست بین موهایش فرو برد و آنها را عقب زد و نالید: برای چی آخه؟ هنوز زوده. مگه قراره چیکار کنیم؟

romangram.com | @romangram_com