#مردی_میشناسم_پارت_1


1



-:من دیوونه ی این نگاهت... این چشمات... این برق لباتم مستانه. مستانه تو رو دیوونه وار دوست دارم.

لبخند به لب آورد. با تک تک کلمات مرد پیش رویش، دلش ضعف می رفت. چقدر دوست داشته شدن شیرین بود. چه لذتی داشت. می توانست بر فراز آسمان ها پرواز کند. می توانست بال بگشاید و به اوج آسمان ها برود. حق با فرشته بود، شنیدن این کلمات از زبان یک مرد لذتی وصف ناپذیر داشت.

پلک زد. مرد دست پیش برد و دستش را بین انگشتانش کشید. سر نزدیک کرد. می توانست تک تک نفس هایش را احساس کند. می توانست از حرارت وجود مرد بسوزد.

لبهای مرد زیر چانه اش نشست. چشم بست. حرکت لبهای مرد زیر چانه اش را احساس کرد و صدای مرد را که زمزمه زد: من فقط تو رو دوست دارم.

خندید. صدای خنده هایش اوج گرفت. دوست داشته شدن شادش می کرد.

مرد ادامه داد: میخوام با تو باشم.

زندگی برق می زد. همه چیز زیبا بود. در پشت پرده چشمان بسته اش رهایی را احساس می کرد.

گفته بود میخواهد با او باشد. چه لذتی داشت با او بودن. چه شیرین بود با او بودن. می توانست کنار او باشد. در آغوشش باشد!

مرد لب زد: زندگیم...

«جونم» کشداری تحویل مرد داد.

مرد لب زد: عشقم...

«هوم» کشدارش اینبار جایگزین جانم شد.

مرد لب زد: مستانه...

نفس کشید هوای آزاد پیچیده در درختان جنگل را...

اما...

نام مستانه باز هم تکرار شد. اما نه از زبان مرد. خود را کمی عقب کشید. مرد دست دورش انداخت و بیشتر به آغوش خود نزدیک کرد. اما نگاهش چرخ خورد. در جنگل سرسبز بین درختان...

نام مستانه اکو شد در بین درختان. کسی صدایش می زد. نام مستانه را مرد پیش رویش بر زبان نمی آورد این صدایی آشنا بود که در بین درختان می پیچید.

نگاهش را به مرد دوخت... مردی که هیچ تصویری از صورتش نداشت. مردی که حال مثل مه ای محو می شد. دستش را برای گرفتن مرد بالا برد اما دستش از بین مه سیاه رنگ به جا مانده از تن مرد گذشت و پایین آمد.

romangram.com | @romangram_com