#مردی_میشناسم_پارت_88


دخترک ادامه داد:

از چشم من پنهون نشو... از چشم من پنهون نشو...

قدمی دیگر به عقب برداشت. نمی توانست این ارتباط چشمی را با چشمان دخترک قطع کند.

صدای پر ابهت که فریاد میزد، به بغض نشست:

تنها شدم... تنها شدم... تنها شدم... تنها شدم... تنها نرو... تنها نرو...!

به سختی چشم از چشمان مستانه گرفت و به وَلی که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند چشم بسته و سر تکان می داد، خیره شد.

وَلی...

اما او به هیچ وجه قصد پایان دادن به این آهنگ را نداشت...

-:پر میکشی تا آسمون... من خسته ی بی بال و پر... پر میکشی تا آسمون... من خسته ی بی بال و پر... روزی که برگردی دگر... از من نمیبینی اثر...

از آنچه می شنید ترسان، چنان سر به سمت مستانه چرخاند که صدای شکستن مهره های گردنش بلند شد.

صدای مستانه اوج گرفته بود که دستی روی شانه اش نشست. نگاه از مستانه گرفت و سرش را به سمت عقب چرخاند.

لیدا با لبخند گفت: فکر کردم گمت کردم.

سرش را به سمت مستانه برگرداند.

-:من مثل ابر رهگذر میبارم از شب تا سحر... من مثل ابر رهگذر می بارم از شب تا سحر... دریا نمی گیره نشون... از قطره های در به در... دریا نمیگیره نشون... از قطره های در به در...

لیدا نزدیک تر شد: صداش عالیه...

صدا؟!

لیدا با هیجان دستانش را در مقابل خود بهم قفل کرد: صداش خیلی خیلی فوق العاده هست.

آب دهانش را فرو داد.

صدای مستانه که اوج گرفت، اخم هایش را در هم کشید. با اینکار مستانه را وادار کرد باز هم به حرکت در بیاید. اولین چرخ را که به دور خود زد لیدا آرام گفت: چه ترکیب قشنگی هم با این برفا داره.

نمی توانست لبهایش را تکان بدهد. اعتراف میکرد صدای مستانه لذت بخش است... اعتراف کرد می تواند سالهای سال تحسینش کند. اما از آن چیزی که در تمام روز سعی در انکارش داشت و هر لحظه برایش بیشتر معنا می یافت و به واقعیت تبدیل می شد وحشت داشت.

romangram.com | @romangram_com