#مردی_میشناسم_پارت_87


طاهر که از جر و بحث با وَلی خسته شده بود با سنگینی نگاه خیره ی مستانه سر بلند کرد و با دیدنش لبخند زد. لبخندی که دل کودکانه ی دخترک عاشق را لرزاند.

وَلی مستانه را صدا زد اما نگاه طاهر به روی مستانه ای که نگاهش میکرد ثابت مانده بود. از آنچه به ذهنش خطور میکرد واهمه داشت. امکان نداشت... چنین چیزی امکان نداشت. نمی توانست اتفاق بیفتد. نمی توانست باشد... حتما اشتباه میکرد. صد در صد اشتباه میکرد.

سعی کرد ذهنش را منحرف کند تا به این موضوع نیاندیشد.

رو چرخاند. تمام مدت تا ظهر سعی داشت ذهنش را از آنچه به آن خطور می کرد، پاک کند. چنین چیزی نمی توانست اتفاق بیفتد.

حتی نمیخواست آنچه در ذهنش جرقه میزند را به جمله ای مرتب شده در ذهنش تبدیل کند. نمیخواست به چنین چیزی فکر کند. چیزی که می توانست زندگی ها را زیر و رو کند.

در طول این ساعت ها هر بار دخترک قدمی به سویش برمی داشت دو قدم از او فاصله میگرفت. باید ذهنش را مرتب میکرد. باید به ذهنش می فهماند که اشتباه متوجه شده است.

نزدیک به ظهر کاملا این موضوع را بخود فهمانده بود که باز هم دخترک دوست داشتنی تمام آنچه در ذهن داشت را بهم ریخت.

نمی توانست لرزی که از تصویر پیش چشمانش به تنش نشست را انکار کند. نمی توانست انکار کند دخترک پیش رویش قلبش را به بازی گرفته است. تمام وجودش را به بازی گرفته است.

نمی توانست تصویر زیبای مقابل چشمانش را نادیده بگیرد.

باید چشم می بست. چشمانش را به روی تصویر مقابلش می بست اما...

چشمانش را به روی تصویر که می بست، صدایی در حال پخش را چطور می توانست انکار کند؟!

در مقابل چشمانش دخترکی پیچیده شده در کاپشن قرمز رنگ حضور داشت که در بین سفیدی برف ها چرخ میخورد... چرخ میخورد و با صدای پر از ابهتش میخواند:

دوست دارم... دوست دارم...

قد تموم آدما... قد تموم عاشقا... دل بردی و پنهون شدی... دل بردی و پنهون شدی... از من چرا ای بی وفا... از من چرا... از من چرا...

نمی توانست صدای دل نشین و مستانه اش را انکار کند. نمی توانست به دروغ بگوید صدای مستانه اش تک تک مویرگ های وجودش را نمی لرزاند.

صدایش بیش از نامش مستانه بود.

دخترک در حال چرخ زدن، در بین جمعیتی که به دورش حلقه زده و خیره خیره می نگریستندش... با دیدنش ایستاد. دستانی که به دو طرفش باز شده بودند، دو طرفش رها شدند.

سرش را کمی کج کرد. نور از گوشه ی کلاه کاپشنش چشمش را می زد اما نمی خواست چشم از طاهر بگیرد. نفس عمیقی کشید و به صدایش جان داد:

عاشق شدم... عاشق شدم... عاشق شدم... عاشق شدم...

وحشت زده، هراسان، با اسکی های چفت شده به پاهایش قدمی به عقب برداشت.

romangram.com | @romangram_com