#مردی_میشناسم_پارت_86


وَلی تک سرفه ای زد. مستانه متعجب به سمت وَلی برگشت. منتظر بود طاهر جمله اش را تمام کند اما طاهر با لبخند سری تکان داد و دست به جیب برد و گفت: برای ناهار چلو کباب بخوریم. امروز بدجور هوس کردم.

خود را از زیر دست وَلی کنار کشید و هم قدم با طاهر گفت: کوبیده.

طاهر بلند زیر خنده زد و وَلی تشر زد: به دخترم نخند.

دستش را در برابر دهانش گرفت: دخترت مال خودت. به مردم میخندم.

وَلی از پشت سر مستانه دهن کجی کرد و طاهر چشم غره رفت. مستانه دلیل چشم غره طاهر را درک نکرد اما آرام به جلو قدم برداشت.

هوای اطراف را نفس کشید. وجدانش درسهای تلنبار شده اش را یادآوری میکرد. امتحان شیمی، ادبیات... تمرین های ریاضی که باید حل می شدند.

طاهر برای وَلی از خاطره ی آخرین باری که با هم به اینجا آمده بودند می گفت. وَلی با اطمینان گفت: نه اشتباه میکنی. خوب یادمه... رفتیم ایستگاه هفتم.

-:من که نگفتم نرفتیم ایستگاه هفتم ولی قله نرفتیم.

-:تو یادت نمیاد با هم رفتیم بالا...

طاهر با غضب ایستاد: اصلا چرا میپری وسط خاطره تعریف کردن من؟

وَلی با بیخیالی از کنارش گذشت: دلم میخواد تو رو سننه نه!

طاهر با قدم های بلند خود را به او رساند و در حال گذر مشتی حواله ی کمرش کرد. وَلی از درد خم شد. صدای خنده باعث شد هر دو به عقب برگردند.

مستانه دست به کمر میخندید. اشک چشمانش را عقب زد و گفت: مثل بچه ها چرا افتادین به جون هم؟

-:همش تقصیر توئه دیگه...

این را طاهر گفت و وَلی با خشم صدایش را بالا برد: هی هیچی نمیگم هر چی دلت میخواد باردخترم میکنیا.

خود را به سمت وَلی کشید و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: این رفتارای لوست و جمع کن. لوس شدیا...

وَلی چیزی زیر گوشش گفت. مستانه با محبت هر دو را تماشا میکرد. پدرش... طاهر... هر دو به آرامی برای هم خط و نشان می کشیدند.

رنگ سرمه ای حسابی برازنده ی طاهر بود. یقه ی بافت سفیدش هم که کاملا تا زیر چانه اش بالا آمده بود، دوست داشتنی اش کرده بود. شلوار جین سرمه ای اش هم ترکیب بسیار عالی با کاپشن و کفش های سیاهش داشت.

برای صحبت با پدرش خم می شد.

باید برای هم قد بودن با طاهر کفش پاشنه بلند به پا میکرد؟ اما چند سانت! در هر حالتی قدش باز هم کوتاه بود. نمی توانست این کوتاهی قد را جبران کند.

romangram.com | @romangram_com