#مردی_میشناسم_پارت_84
آن دستبند در این خانه؟!!
با خشم بالشت را روی فرش انداخت و دراز کشید. چشمانش را روی هم فشرد تا شاید تصویر دستبند از برابر چشمانش محو شود. پایش را به زمین کوبید و غلت زد... رو به شکم دراز کشید و بالشت را در آغوشش جا داد. باید از شر آن دستبند خلاص می شد. صبح از شر آن دستبند خلاص می شد. از شر تمام خاطراتی که به آن دستبند وصل بود.
دستش را مشت کرد. تصویر دستبند طلایی از مقابل چشمانش محو نمی شد.
***
-:باشه باشه! بازم رفتیم خونه نگا میکنم. اوهوم. خداحافظ...
تماس را قطع کرد و به صفحه گوشی اش خیره شد. وَلی از آینه نگاهش کرد: کی بود؟
گوشی را درون کیفش فرستاد: عمه بود.
انگشتان طاهر مشت شد. دستش را روی زانویش فشرد و مستانه ادامه داد: دستبندش و گم کرده، میخواست بدونه خونه ما جا نمونده باشه.
-:خب میگفتی بره خودش ببینه هست یا نه؟
-:گفت نمی تونه بره. مهمون داره امروز... اما منم صبح همه جا رو نگاه کردم. چیزی نبود که تو خونه.
وَلی دنده را جا زد: باز یه نگاهی بنداز نگران گم شدنش نباشه.
مستانه لب ورچید: باشه برگشتیم نگا میکنم.
وَلی از گوشه ی چشم نگاهی به طاهر که سرش را کاملا به سمت پنجره چرخانده و در سکوت به بیرون نگاه میکرد، انداخت و گفت: چته؟ چرا این شکلی؟
سرش را به سمت وَلی چرخاند. سری به طرفین تکان داد: چطوری؟ چی شده؟!
وَلی مشکوک نگاهش کرد. سعی کرد لبخندی تحویل وَلی دهد، که مطمئن بود هیچ شباهتی به لبخند ندارد. مستانه خود را از بین دو صندلی جلو کشید و گفت: ناهار قراره چی بخوریم؟
به عقب برگشت و به صورت دوست داشتنی که سعی داشت کاملا در دید باشد خیره شد. چطور حضورش می توانست این چنین پر از آرامش باشد. چطور می توانست با خواستن یک ناهار که هیچ ارتباطی با موضوع ندارد این چنین، تنش وجودش را دور کند؟!
وَلی غرغر کرد: فعلا صبحونه نخورده به فکر ناهارشه.
-:به من چه که شما صبحونه نخوردی... ما خوردیم مگه نه؟
با اشاره چشم از طاهر پرسید.
بلند خندید. به چشمان باریک شده و مژگانی که سایه شان روی پوست صورتش خودنمایی میکرد. به لبهایی که روی هم می فشرد و به صورتی که می توانستی گونه های قرمزش را روی پوست سفیدش ببینی.
romangram.com | @romangram_com