#مردی_میشناسم_پارت_81
کاسه را از دست طاهر بیرون کشید و روی کاناپه نشست. طاهر هم خود را کنارش روی کاناپه انداخت و دست درون کاسه برد: فردا میخوایم بریم توچال نظرت چیه؟
شنبه امتحان شیمی انتظارش را می کشید. هیچ نخوانده بود. سخت بود... ادبیات هم باید میخواند. دین و زندگی هم بود.
وَلی طرف دیگرش نشست و سینی را روی میز گذاشت: درس که نداری؟
نگاهی به طاهر انداخت. با طاهر میخواستند بروند توچال... درس؟!
نگاه خیره اش را به تلویزیون دوخت: نه.
طاهر کنترل را در دست چرخ داد. قسمت اول استارت و پیش نمایش فیلم را رد کرد و گفت: شب زود بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی.
سر تکان داد و نگاهش روی صفحه ی تلویزیون خیره ماند.
می توانست فردا شب کمی دیر بخوابد و برای امتحان شیمی بخواند اما نباید رفتن به توچال با طاهر را از دست می داد. با طاهر خوش میگذشت... مگر می شد با طاهر خوش نگذرد. با طاهر بودن به تمام دنیا می ارزید.
طاهر خم شد. لیوان چای را برداشت و به سمتش گرفت. از اینکه مورد توجه طاهر بود ذوق کرد. لبخندی به معنای تشکر زد و نگاهش روی موهای بهم ریخته طاهر که در حال دادن لیوان بعدی به وَلی بود ثابت ماند.
طاهر بعد از برداشتن لیوان خود سرجایش برگشت. فیلم شروع شد. هر سه کنار هم می توانستند خانواده خوشبختی باشند. اگر طاهر برای همیشه مال او می بود با هم خوشبخت می بودند.
می شد یک روز، یک روز کنار طاهر بنشیند و به راحتی سر به شانه اش بگذارد؟ مثل این لحظه... این لحظه که بخواب رفته بود و سر سنگینش روی شانه ی طاهر افتاده بود.
در آن لحظه زندگی چنان برایش شیرین می شد که می توانست همیشه بلند بلند بخندد...
اگر... اگر طاهر مال او می شد... اگر طاهر را می داشت می توانست برای تمام دنیا فریاد بزند که او را دوست دارد...
قد تمام آدم های دنیا...
قد تمام عاشق های دنیا...
طاهر را دوست داشت. دوست داشت... عاشق بود.
***
طاهر هر از گاهی نگاه از تلویزیون میگرفت و با دیدن دخترک به خواب رفته لبخند می زد. سنگینی سرش روی شانه اش باعث آرامش بود.
وَلی هم آرام آرام چرت می زد. در طول روز چنان خسته می شد که حتی تا پایان فیلم نرسیده به چرت افتاده بود.
دوست داشت خم شود. کنترل را بردارد و صدای تلویزیون را کم کند مبادا این صدا، فرشته ی بخواب رفته را بیدار کند.
romangram.com | @romangram_com