#مردی_میشناسم_پارت_80


چهار زانو نشست و خودکارش را در دست تاب داد. عروسک بانمک چشم درشت سر خودکارش تکان خورد. نگاهش به سوی دفترچه ای که در مقابلش قرار داشت کشیده شد.

هیجان زده دست روی دفتر کشید و اولین صفحه اش را باز کرد.

چشم بست و با لبخند خودکار را روی کاغذ آورد. آرام خودکار را حرکت داد و نوشت:

مپرس از من چرا

در پیله ی مهر تو

محبوسم که عشق

از پیله های مرده هم

پروانه می سازد...

به متنی که روی صفحه ی اول حک کرده بود خیره شد. متنی که دوست داشتنی بود. چشم را نوازش می کرد. حس میکرد چشمان دوست داشتنی طاهر از درون دفتر به رویش لبخند می زند.

یک روز وقتی می توانست به طاهر نزدیک شود، این دفتر را به او می داد. به طاهر می داد تا طاهر بداند چقدر عاشقش بوده است.

یک روز زمانی که در کنار طاهر می نشست. زمانی که کنار طاهر با هم تلویزیون تماشا میکردند از این دفتر که هدیه طاهر بود و او برایش شروع به نوشتن کرده بود می گفت. دفتر را به عنوان اثبات عشقش به طاهر می داد.

یعنی طاهر هم دوستش داشت؟ مطمئنا دوستش داشت. طاهر در آغوشش میکشید.

نگاهش به جلوی کمد ثابت ماند. دیروز در همین نقطه در آغوشش کشیده بود. سرش را به سینه اش چسبانده بود.

در آن لحظه تنها دو بال میخواست تا به پرواز در بیاید. اولین بار حس کرده بود چقدر می تواند زمان دوست داشتنی باشد.

موهای تنش سیخ شده بودند. برای اولین بار احساس کرده بود در آغوش کسی بودن چقدر لذت بخش است. برای اولین بار احساس کرده بود کنار کسی بودن که اینگونه با ملایمت دست نوازش بر سرت میکشد می تواند چه حسی داشته باشد.

صدای وَلی که بلند صدایش می زد در گوشش پیچید.

با عجله دفترش را بست و کتاب را روی آن قرار داد و از جا بلند شد.

از اتاق بیرون رفت و با دیدن طاهر که با کاسه ی ذرت بو داده از آشپزخانه بیرون می آمد، بلند سلام داد. طاهر با دیدنش لبخند عمیقی روی لب نشاند: چطوری وروجک؟!

فکر کرد... وروجک می تواند عاشقانه باشد؟ نزدیکش شد و گفت: من وروجک نیستم.

وَلی با لیوان های چای به دنبال طاهر بیرون آمد: بیا میخوایم با هم فیلم ببینیم.

romangram.com | @romangram_com