#مردی_میشناسم_پارت_79
روبروی وَلی ایستاد: با تو...
-:مستانه رو تنها بزارم؟
-:مگه نگفتی لاله میاد؟
وَلی به سختی دستانش را دو طرف دستی مبل گذاشت و خود را بالا کشید: آره میاد ولی فکر نکنم بمونه پیش مستانه ما بریم اصفهان و برگردیم. میگم دو روز ولی فکر نکنم یه روز بیشتر بمونه.
-:خیلی خب حالا. انگار همین الان بلیط گرفتم دارم راه می افتم. این چه وضعیه؟ گردن درد میگیری اینطوری.
-:امروز کلی پرونده آوردم با خودم خوابمم میاد.
وارد سرویس شد و در را باز گذاشت و دستانش را زیر شیر آب گرفت: عزت خان اومده بود.
وَلی خیلی سریع از جا برخاست و گفت: کجا اومده بود؟
-:همین جا... جلوی در منتظرم بود.
آبی به صورتش زد و از بین در به وَلی نگاه کرد که در مسیر دیدش قرار گرفته بود: بنظرت آدرس اینجا رو از کجا پیدا کرده؟
-:جز اون مردک الدنگ کی میتونه بهش آدرس داده باشه؟
وَلی نزدیک تر شد: چی میخواست؟
شیر آب را بست و به صورتش در آینه خیره شد: کتک...
وَلی کف دستش را روی چهارچوب کوبید و صدایش بلند شد: زدیش؟
خنده تمسخر آمیزی سر داد و به سمت وَلی آمد. وَلی خود را کنار کشید. منتظر نگاهش میکرد. شانه بالا انداخت و گفت: یکی حقش بود نه؟!
وَلی تشر زد: میره شکایت میکنه دردسر میشه. همینطوریش گیری...
-:حقش بود ولی نشد بزنم. رو دلم موند.
وَلی نفسش را فوت کرد. آرام گرفته بود. دست روی شانه اش گذاشت: جبران میکنم. بجای تو دو تا میزنم.
خندید. بلند... آنقدر که مستانه ای که روی پله ها ایستاده بود از شنیدن صدای خنده اش ذوق کند. قلبش به تپش بیفتد و دستانش را دو طرف صورتش بچسباند تا حرارت دویده به صورتش کمتر شود.
***
romangram.com | @romangram_com