#مردی_میشناسم_پارت_78


چشمانش را به سختی باز کرد و در حالی که دستش را در برابر چشمانش میگرفت تا مانع برخورد مستقیم نور به چشمانش شود گفت: متوجه اومدنم نشد. منم مزاحمش نشدم.

وَلی روی یکی از مبل ها نشست: از کی تا حالا مزاحم شدی؟!

لبخند کمرنگی روی لب نشاند و خواست چیزی بگوید که وَلی گفت: مستانه دوست داره.

-:میدونم.

-:فکر نمیکردم یه روز ازت خوشش بیاد اما حالا راحت باهات کنار میاد. خیالم و راحت میکنه.

بالاخره دستش را که به عنوان سایه بان بالای چشمانش گرفته بود پایین آورد و به وَلی خیره شد: تو فکرت چی میگذره وَلی؟

-:هیچکس از آینده خبر نداره طاهر... اما خیالم راحته اگه اتفاقی برام بیفته تو پشت مستانه هستی.

-:این مزخرفات چیه میگی؟ چه اتفاقی برات بیفته. هیچی قرار نیست بشه. مستانه تو رو داره. عمه اش و داره. خاله اش و داره. قرار نیست هیچ اتفاقی برات بیفته.

وَلی برای عوض کردن بحث گفت: لاله از اینجا بودنت با خبر شده.

-:میدونم. اون روز مستانه بهش گفت. مشکلی پیش اومد؟

-:لاله رو که میشناسی. روی این چیزا حساسه... میگه نباید اینجا باشی. مستانه یه دختره و تو هم یه پسر مجرد.

پوزخندی که روی لبهای طاهر نشست، کاملا واضح به گوش وَلی رسید.

-:منم بهش گفتم لازم نیست نگران این چیزا باشه.

از جا بلند شد. وَلی خود را روی مبل پایین کشید و تقریبا خوابیده روی مبل گفت: آخر این ماه میاد این طرفا...

پیراهنش را از تن بیرون کشید و به سمت اتاق رفت. تیشرت سفیدی از روی چمدان برداشت و گفت: خوش اومد. قبلش بهم خبر بده میرم هتل...

صدای وَلی بخاطر بد قرار گرفتن حالت گردنش کمی خرخر میکرد اما گفت: مزخرف نگو. از کی تا حالا بخاطر لاله خودت و کنار میکشی؟ میاد دو روز میمونه میره دیگه.

-:نمیخوام باهاش روبرو بشم. ترجیح میدم اون دو روز دور باشم. شایدم رفتم یه سر طرفای اصفهان.

-:چه خبره اونجا؟

تیشرت را روی سر کشید و از همان زیر تیشرت گفت: سیر و سفر...!

-:با کی میخوای بری؟

romangram.com | @romangram_com