#مردی_میشناسم_پارت_77


قدمی به عقب برداشت. نمی خواست مستانه را از این حال و هوا دور کند.

پله ها را بالا رفت و وارد طبقه ی دوم شد. چشم چرخاند... خانه در آرامش فرو رفته بود. امروز قرار بود ویدا بیاید برای همین ترجیح داده بود بیرون از خانه بگذراند. ویدا...

دلتنگش بود.

وَلی هیچ حرفی از او به میان نمی آورد. جرات پرسیدن هم نداشت. شاید هم از خود می ترسید. از اینکه بداند ویدا خوشبخت است. آرزوی خوشبختی اش را داشت اما... نمی توانست این را بشنود که ویدا بدون او خوشبخت است.

نشست. چشم بست و سرش را به پشتی مبل تکیه زد.

دوازده سال میگذشت. می ترسید از رو در رویی با ویدا... دوست داشت ببیندش. ویدای دوست داشتنی اش... حال باید زیباتر می شد. دخترک بیست ساله آن دوران حال باید به زنی جا افتاده تبدیل می شد. زنی که از دیدنش می شد لذت برد. زنی که باید خانم خانه اش می بود. زنی که باید به استقبالش می آمد. در را به رویش باز میکرد و با لبخند به داخل دعوتش میکرد.

یعنی ویدا حال برای همسرش این کار را میکرد؟ ویدا خوشبخت بود؟!

تنها سه ماه فرصت داشت. باید هر چه سریعتر اقدام میکرد. لعنت به آن مرد...

اگر آن مرد نبود. حال هم ساجده را داشت هم ویدا را... می توانست خوشبخت باشد. با آرامش زندگی را لمس کند. اگر آن مرد نبود، می توانست او هم رقص شاد دخترش را شاهد باشد.

کلافه از جا برخاست. نباید فکر میکرد. آینده پیش رویش بود. زمان زیادی نداشت.

دکمه های پیراهنش را باز کرد و به سمت بوفه ی گوشه ی پذیرایی قدم برداشت. در برابرش ایستاد و در نیمه روشن و تاریک اتاق به تصویر خود در آینه خیره شد.

دوازده سال تغییرات زیادی رویش گذاشته بود اما سعی میکرد هنوز هم زندگی کند. میخواست به خود بگوید سنی ندارد.

میخواست بگوید چهل و یک سال که سنی نیست. سنی نیست برای ازدواج نکردن. بچه نداشتن...

چهل و یک سال چیزی نیست که امیدش برای آینده را از دست بدهد.

اما ته وجودش می دانست همه چیز دروغ است.

در تمام این دوازده سال، با امیدی پوچ زندگی کرده بود. امیدی که در آن پرسه می زد یادآور می شد شاید... شاید... ویدا هنوز هم دوستش داشته باشد.

بیهوده انتظار داشت ویدا بعد از دوازده سال هنوز منتظرش باشد. می دانست خیلی زودتر از آنچه تصور می کرد بعد از رفتنش به همسری مرد دیگری در آمده است اما امید داشت همه چیز دروغ باشد. ویدا هنوز هم انتظارش را بکشد.

از بوفه و آینه ای که تصویرش را نشان می داد فاصله گرفت. همه چیز مسخره بود. ویدا شوهر داشت و او مرد چهل و یک ساله ای بود که روزهایش در روابط کوتاه میگذشت. و حسرت داشتن خانواده را یدک می کشید.

با روشن شدن چراغ چشمانش را محکم روی هم فشرد.

وَلی گفت: چرا تو تاریکی نشستی؟ به مستانه میگم اومدی میگه نه.

romangram.com | @romangram_com