#مردی_میشناسم_پارت_61
با حرکت میرزایی، نگاه طاهر هم حرکت کرد. با هر قدم میرزایی بالا و پایین می رفت.
با اطمینان از دور شدن طاهر دستش را روی میز تکیه زد و خود را به سمت میز کشیده و با بند تا خورده انگشتانش در ملاج طاهر کوبید.
در کسری از ثانیه طاهر با خشم به طرفش برگشت و بی توجه به اطراف صدایش را بالا برد: چِت...؟!
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند دست ولی اینبار شانه اش را هدف گرفت و از بین دندان های چفت شده اش غرید: خفه بابا...
طاهر با خشم خود را عقب کشید و وَلی اشاره ای به اطراف زد. طاهر نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن نگاه یکی از کارمندان به آرامی سر جایش برگشت و از بین دندان های قفل شده اش غرید: وحشی شدی؟ چرا میزنی؟
با به زبان آوردن کلمه ی آخر احساس کرد محل برخورد انگشتان وَلی به سرش درد می کند.
چهره در هم کشید اما وَلی بی تفاوت به او روی صندلی چرخانش نشست: یکم اون چش و چالت و جمع کن تا آبروم و نبردی.
طاهر چشمانش را گشاد کرد: بتو چه؟ مگه زن توئه؟ مگه بد نگاش میکردم؟ داشتم به چشم یه مرد نگاش میکردم، اگه ازش خوشم میومد پیشنهاد می دادم.
-:شاید اون زن خوشش نیاد تو به چشم یه مرد نگاش کنی.
طاهر نگاه مشکوکش را به صورت وَلی دوخت: نکنه خبریه؟
وَلی دست به جعبه سنجاق ته گرد روی میز برد: میزنم همین جا لهت میکنم خونت می افته گردنما... خجالت بکش.
-:خجالت چرا بکشم؟ مگه بده؟ این خانم که حلقه دستش نبود. تیپشم به اونا نمیخورد که شوهر داشته باشن. ماشاا... بزنم به تخته خودشم چندان بی میل نبود که اگه بود اونم برنمیگشت من و نگاه کنه. پس در نتیجه شوهر نداره... تو هم که خب خدا لیلا رو بیامرزه ولی قرار نیست مرد بودنت یادت بره. خود خرت که حالیت نمیشه نیاز یعنی چی...
نیشخندی زد و ابروانش را بالا انداخت: خودم برات دست می جنبونم.
وَلی دستش را که حاوی جعبه سنجاق ها بود بالا برد و طاهر از جا پرید: میرم یه چرخی این اطراف بزنم. کارت تموم شد زنگ بزن...
-:چشم چرونی نکن...
طاهر بلند شد و دستش را هم به علامت برو بابا تکان داد و به سمت خروجی بانک به راه افتاد. نگاهش تا بیرون رفتن طاهر دنبالش حرکت کرد. بعد از بیرون رفتن طاهر سر به زیر انداخت و برگه ای که میرزایی آورده بود را جلو کشید. طاهر خوب فهمیده بود... میرزایی مجرد بود اما... هرگز به خود جرات نمی داد به کسی جز لیلا فکر کند.
او باید به مستانه فکر میکرد. مستانه بود و بس! یادگاری لیلا...!!!
با فکر مستانه گوشی را که روی میز رها کرده بود برداشت و شماره ای که تماس بی پاسخ از آن دریافت کرده بود را گرفت. با پیچیدن صدای مرد میانسال در گوشی گفت: سلام عرض شد جناب نوایی...
-:سلام از ماست آقای مویدی... می بخشی بد موقع مزاحم شدم.
-:اختیار داری. مستانه خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟
romangram.com | @romangram_com