#مردی_میشناسم_پارت_60


-:ولش بابا چیزی نمیشه.

شراره کمی تعلل کرد: اگه زنگ بزنه به خانواده هامون چی؟

مستانه فکر کرد اگر تماس بگیرند ترجیح میدهد به جای پدرش طاهر به عنوان اولیای او حاضر شود. طاهر... لبخندی روی لبهایش نشست. طاهر مطمئنا طرفدارش می شد. می خندید و با هیجان تشویقش میکرد.

***

طاهر روی صندلی نشست و گفت: باید هر چه زودتر این مسئله رو حل کنیم.

وَلی خودکارش را روی برگه های زیر دستش حرکت داد و در حال امضا زدن گفت: یکم دیگه تحمل کن. میدونی که بخوای خیلی پیش بری تو دادگاه شکست میخوری.

-:داره جلوی چشام نابودش میکنه. هیچ کاری از دستم برنمیاد.

-:اگه قرار بود اتفاقی براش بیفته تو تموم این سالها افتاده بود. قاضی لج کرده. طرف اونه... تا وقتی مدارکی دستمون نیاد که بتونیم ثابت کنیم کاری ازمون برنمیاد. اگه بیاریشم بیرون به نفع اونه.

طاهر سر به زیر انداخت: میدونم. اما...

زنی جلو آمد. مانتوی سرمه ای خوش دوختش حسابی به تنش نشسته بود. زیبا بود... مقنعه سرمه ای اش جزو یونیفرم سرمه ای بانک بود اما قسمتی از موهای طلایی رنگ خورده اش که از سمت چپ به سمت راست به صورت حائل کشیده شده بود باعث می شد صورتش کمی گرد به نظر برسد و حسابی به صورتش می آمد. عینک بدون فریم هم با شیشه های نازکش حسابی روی صورتش خودنمایی میکرد.

دستش را روی میز وَلی کشید و به میز کوبید: میگم وَلی این کیه؟

کاملا آرام به زبان آورده بود.

زن نزدیک شد و برگه هایی به سمت وَلی گرفت: آقای مویدی میشه یه نگاه به اینا بندازین.

وَلی برگه ها را گرفت اما نگاه طاهر از بالا تا پایین روی زن حرکت میکرد. اندامش خوش فرم بود. مانتو هم برآمدگی های تنش را به خوبی نمایش می داد.

وَلی تک سرفه ای زد و زن کمی جا به جا شد. طاهر اما همچنان او را زیر نظر گرفته بود.

کارد میزدی خونش در نمی آمد. هر لحظه که سنگینی نگاه طاهر را روی خانم میرزایی می دید، خشمگین تر می شد. نمی توانست تمرکز کند و نامه را بخواند. دوست داشت به میرزایی بگوید بعدا بیاید یا از او بخواهد برود تا خود برگه را برایش ببرد. می خواست از میرزایی بخواهد به هر دلیلی فقط در این لحظه تا طاهر بی آبرویش نکرده است از جلوی چشم های طاهر گم شود.

چند باری نگاهش را روی متن برگه چرخاند اما عدم تمرکزش باعث می شد به سطر دوم نرسیده دوباره برگردد سراغ سطر اول.

طاهر خوشش می آمد یکی مادر و خواهرش را چنین تماشا کند که خود به تماشای این زن نشسته بود؟!

با بلند شدن زنگ موبایلش، از خدا خواسته به گوشی چنگ زد و با دیدن نام سرویس روی گوشی اش، سر بلند کرد و رو به میرزایی گفت: خانم شما بفرمایید من براتون میارم. این تلفن واجبه. کار مشتری رو زمین نمونه.

میرزایی با تکان سر گفت: باشه. با اجازه.

romangram.com | @romangram_com