#مردی_میشناسم_پارت_59


میترا از جا پرید: چرا؟ من که کاری نکردم خانم! بخدا فقط داشتیم شوخی میکردیم.

تقدیر با اخم و تخم فریاد زد: بسههه!

بسه را چنان کشید که همه از جا پریدند. به سمت کلاس برگشت و با همان اخم های درهمش غرید: کار کیا بود این؟

همه سکوت کردند. تقدیر به سمت اسماء برگشت: بگو کیا بودن!

اسماء که سکوت کرد تقدیر فریاد زد: میخوای تنهایی به آتیش بقیه بسوزی؟

اسماء باز هم در همان سکوت به تقدیر زل زد که مستانه از جا بلند شد: منم بودم.

شراره هم از جا بلند شد: منم بودم.

به دنبالشان بهاره و نگین و فاطمه...

به همین ترتیب تمام کلاس بجز درنا برخاستند. درنا نگاهی به بقیه انداخت و منتظر بود که نگین بازویش را گرفت و او را هم بالا کشید.

تقدیر با چشمان گرد شده همه را تماشا میکرد. چند نفس عمیق کشید تا این رفتار را درک کند. با خشم به سمت در کلاس چرخید و در حال خروج از کلاس انگشت اشاره اش را تکان داد: آخر ترم دو نرمه از نمره همتون کم میشه.

با خروجش همه نگاهی بهم انداختند و زیر خنده زدند.

درنا دستش را از دست نگین بیرون کشید و با خشم روی صندلی اش نشست: همین و میخواستین؟ مامانم آتیشم میزنه.

فاطمه در حالی که به جلو می آمد پس گردنی حواله اش کرد: کم نمیکنه خیالت تخت. وقتی همه باشیم نمیتونه.

میترا کش را از تخته کند و درون سطل انداخت: گور بابای مهدی پور! داشت همینطوری هیچی هیچی به خاک سیاه میشوندمون.

فرشته غرید: اصلا تقدیر اینجا چیکار داشت؟

شراره نگاهی به مستانه انداخت: فکر کنم با من کار داشت.

مستانه لب ورچید و شانه بالا انداخت: میخوای برو ببین چیکارت داشت.

شراره سقلمه ای نثارش کرد: آخه الان چطوری برم؟ همش تقصیر توئه. برای چی میپری وسط از خود گذشتگی میکنی؟

-:میخواستی به آتیش همه ما بسوزه؟

-:خب بسوزه. من و تو که هیچکاره بودیم.

romangram.com | @romangram_com