#مردی_میشناسم_پارت_62
مرد با عجله جواب داد: نگران نباش. مستانه جان خوبه. مزاحم شدم بگم اگه ممکنه...
مکثی کرد و ادامه داد: زحمته ولی امروز شما بری دنبال مستانه جان.
نفس راحتی کشید. نوایی را سالها بود می شناخت و از اینکه مستانه را به دستش بسپارد نگرانی نداشت. تا زمانی که مستانه کوچک بود، تا زمان تعطیل شدنش همراه نوایی میچرخید. نوایی بعد از مدرسه او را به جای رساندن به منزل همراه خود میکرد و نزدیک ظهر هنگام رسیدن وَلی او را به خانه می رساند.
گوشی را در دستش جا به جا کرد: مشکلی نیست جناب نوایی... انشاا... که مشکلی نباشه. شما راحت باش.
مرد توضیح داد: ماشین خراب شده. سپردمش تعمیرگاه... قرار بود تا ظهر تحویل بده ولی میگه کارش بیشتره. شرمنده ام.
-:دشمنت شرمنده مرد! اگه بخوای میتونم سرویس و برسونم.
-:نه. به همه اولیا زنگ زدم خودشون میان دنبال بچه ها... فقط شراره مونده.
نگاهی به ساعت انداخت: من شراره رو می رسونم.
نوایی با خوشحالی گفت: ممنون جناب مویدی.
-:خواهش میکنم. انشاا... سریعتر مشکل ماشین حل بشه. خدا نگهدار...
برگه ی میرزایی را امضا زد و از جا بلند شد. نگاهی به میز انداخت. چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. می توانست نیم ساعت مرخصی بگیرد.
به سمت میز میرزایی راه افتاد و برگه را به سمتش گرفت: بفرمایید خانم.
میرزایی سر بلند کرد. در حال صحبت با مشتری بود. نگاهی به او انداخت و با لبخند رو به مشتری ادامه داد: صفحه دوم و هم باید پر کنین.
و برگه را در برابر مشتری قرار داد و با سر خودکار اشاره زد به محل مورد نظر... با مشغول شدن مشتری به سمت وَلی برگشت: ممنونم آقای مویدی.
وَلی بدون نگاه به چشمان آرایش شده اش، محجوبانه لبخندی زد و به سمت میز ریاست به راه افتاد که شاهین شایان در برابرش ظاهر شد: آقای مویدی این چک ها امروز باید شماره گذاری بشن.
نگاهش به ساعت سر در بانک کشیده شد: نمیشه بمونه برای بعدازظهر؟
شایان با نگاه ناامید خیره اش شد. نفس عمیقی کشید و رها کرد. برگه ها را به همراه دسته چک ها گرفت و به سمت میزش به راه افتاد. در همان حال گوشی اش را بیرون کشید و شماره طاهر را گرفت و در گوشی گفت: زود بیا بانکم.
طاهر سریعتر از آنی که انتظار داشت خود را رساند. سوئیچ را از جیب بیرون کشید و به سمتش گرفت: مدرسه رو که میشناسی.
طاهر پاسخ مثبت داد. یکبار همراه وَلی از برابر مدرسه مستانه رد شده بود. وَلی سوئیچ را تاب داد: باید می رفتم دنبال مستانه و شراره ولی...
اشاره ای به برگه ها زد: لطفا.
romangram.com | @romangram_com