#مردی_میشناسم_پارت_55


دستش را برای گرفتن کش دراز کرد. مستانه کش را در دست طاهر گذاشت. او هم مثل پدرش می بافت. همانطور با ملایمت و آرام. عمه ویدا محکمتر می بست. جوری که بعدها می توانستی هلال های ایجاد شده را به خوبی ببینی. اما پدرش هم همینطور شل می بست و در برابر غرغرهایش می گفت: من دل این و ندارم موهات و بکشم.

طاهر کش را انداخت و خم شد. بی اختیار بوسه ای روی موهای مستانه زد.

مستانه از حرکت باز ایستاد. پدرش هرگز اینکار را نمی کرد. او هم می بافت اما بوسیدن... لرزید. نتوانست به عقب برگردد. طاهر موهایش را کشید: خوب شد؟

آنچنان در بوسه ای که روی سرش نشست، غرق شده بود که نتوانست پاسخی به طاهر بدهد. برای اولین بار احساسات پیچیده در خوابش را، در واقعیت لمس میکرد.

دست روی قلبش گذاشت. قلبش در سینه می کوبید. طاهر موهایش را بوسیده بود. در سریال دیده بود مرد عاشق بوسه ای بر موهای زن مورد علاقه اش می گذارد.

وَلی ماشین حساب را صفر کرد و گفت: آره خوب شد هنوزم تو این چیزا حرفه ای هستیا...

طاهر از جا بلند شد: مگه میشه یادم بره؟

سرش را کمی به سمت طاهر برگرداند. طاهر کنترل تلویزیون را برداشت و خود را روی مبل انداخت. برای اولین بار در تمام این روزها با دقت او را برانداز کرد. برای اولین بار احساس کرد چقدر طاهر می تواند دوست داشتنی باشد.

بر صورتش چند چین و شکن نشسته بود اما اینها نه تنها از جذابیتش کم نکرده بود که چهره اش را پخته تر و مردانه تر کرده بود. همیشه سرحال و شاداب بود و به راحتی مشکلات را حل میکرد.

وَلی صدایش زد. از جا بلند شد. وَلی خواست برگه های روی میز اتاقش را برایش بیاورد. به سمت اتاق پدرش به راه افتاد و در همان حال دستی به بافت موهایش کشید. از یادآوری بوسه ای که لحظاتی قبل روی موهایش نشسته بود، قلبش به طپش افتاد.

برگه ها را برداشت و به سمت پدرش رفت. وَلی با تشکر برگه ها را گرفت. سر که چرخاند طاهر با لبخند تماشایش میکرد. ناخودآگاه گُر گرفت و چشم دزدید. دست و پایش را گم کرد. به سمت اتاقش چرخید که پایش به عسلی جلوی مبل ها خورد و درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد.

آخ بلندش در خانه پیچید و به سمت پایش خم شد. به سرعت انگشت سوم پایش را بین مشت فشرد اما دستی روی دستش نشست: بکش ببینم چیزی نشد...

سر بلند کرد. طاهر اما تمام توجهش به پای او بود.

وَلی چشم غره رفت: حواست کجاست مستانه؟!

بغض کرد. درد داشت و پدرش فریاد میکشید. طاهر به آرامی انگشتش را نوازش کرد و حرکت انگشتانش با ملایمت باعث می شد میزان درد کمتر و کمتر شود.

وَلی به سمت برگه هایش به راه افتاد: معلوم نیست کجا سیر میکنی. یکم حواست به این چیزا باشه. میز به اون بزرگی رو نمیبینی؟!

طاهر خندید: میزه دیگه...

سر بلند کرد: بهتر شد؟

سعی کرد پایش را از دست طاهر بیرون بکشد و به آرامی گفت: خوبه.

طاهر دست عقب کشید و گفت: یکم دیگه کاملا یادت میره.

romangram.com | @romangram_com