#مردی_میشناسم_پارت_54
سرمای پیچیده در تنش را دوست داشت. گویا نه به روی تختی نرم بلکه بر روی قایقی رها در آبهای روان، قرار داشت. بادی که به صورتش می خورد. حرکتی که بجای به خواب دعوت کردنش هوشیارترش میکرد. گویا تمام احساساتش را به مجادله می کشید.
نمی توانست بخواهد این احساسات پایان یابد. این احساسات تازه کشف شده را دوست داشت.
صدایی زیر گوشش گفت: مستانه...
صدا برای بیداری دعوتش میکرد. نمی خواست چشم باز کند. اما صدا او را دعوت کرده بود. آرام چشم باز کرد...
دوبار پلک زد.
صدا زیر گوشش گفت: خوابیدی مستانه؟
کمی سرش را به راست کشید. واقعا بخواب رفته بود. طاهر کنار گوشش گفت: مستانه کجایی؟
دستش را بلند کرد. طاهر برس توی دستش را به سمتش گرفت: اینم شونه زدن موهات وروجک خانم.
برس را گرفت. خوابش برده بود. دست روی سرش گذاشت و آن را تکان داد. واقعا بخواب رفته بود. موهایش شانه شده بود. به عقب برگشت: بلدی ببافی؟
وَلی سرش را از دفتر حساب و کتابهایش بالا آورد: مستانه اینقدر طاهر و اذیت نکن.
طاهر تشر زد: تو سرت به کار خودت گرم باشه. چیکار دخترم داری؟
نگاهش را به مستانه دوخت: پاشو کش بیار ببافم.
از جا پرید و با عجله به اتاقش رفت. کش مو را از جلوی آینه برداشت و برگشت. دوباره پشت به طاهر جلویش نشست. طاهر موهایش را در دست تاب داد: چطوری ببافم؟
شانه هایش را متفکر بالا انداخت و انگشت به دهان چرخید: نمیدونم که...
طاهر خندان سرجایش برگرداندش و گفت: پس انتخاب با خودمه.
موهای مستانه را سه قسمت کرد. قسمت اول را بالاتر گرفت و در حال انتقالش به روی قسمت دوم به موهای دوست داشتنی اش خیره شد. اگر همه چیز خوب پیش می رفت حال، می توانست موهای دختر خودش را ببافد.
مستانه کمی جا به جا شد. او هم دختر خودش بود.
طاهر خندید: وول نخور دختر.
-:پام خواب رفته بخدا...
خندید. دختر او هم می توانست مثل مستانه باشد. شاید هم پسرش... پسری که غرغر میکرد. وول میخورد.
romangram.com | @romangram_com