#مردی_میشناسم_پارت_53


لب ورچید: گیر که نمیدم. ولی حواست باشه دو روز دیگه این طاهر گذاشت رفت، زانوی غم بغل نگیری. اون دوست پسرت نیست اینقدر باهاش میچرخی.

به صدا در آمد گوشی اش باعث شد بحث خاتمه بیابد. تلفن را به گوشی چسباند: سلام...

صدای طاهر در گوشی پیچید: مستانه جان من آدرس ندارم برام آدرس و اس ام اس کن یه ساعت دیگه میام دنبالت.

نیشش باز شد: الان اس ام اس میکنم.

طاهر خندید به صدای شادش: دستت درد نکنه.

روی رو میزی سفید دستش را حرکت داد: قرار شاممون سرجاشه؟

طاهر اینبار بلند خندید: آره وروجک مگه میشه من بهت قولی بدم بزنم زیرش؟!

شراره به شانه اش کوبید. از در چهره در هم کشید ولی صدایش هنوز هم شاد بود: پس میبینمت.

-:باشه. مراقب خودت باش دختر خوب. فعلا خداحافظ.

تماس را قطع کرد. شعله بشقاب میوه های خرد شده را در برابرشان گذاشت: این عمو طاهرت بد تیکه ایه ها مستانه.

مستانه خندید: چشا درویش. عموی خودمه.

شعله خندید و به سمت پله ها به راه افتاد: خدا واسه زن و بچه اش نگهش داره.

مستانه دستش را روی پشتی صندلی انداخت: زن و بچه نداره که...

شعله روی پله ها به سمتش برگشت و با چشمکی گفت: بالاخره که چی... خیلی طول نمیکشه یکی بیاد سراغش. اون موقع فکر نمیکنم دیگه مثل الان دور و برت باشه. یه نصیحت خواهرانه سعی کن خیلی درگیرش نشی که بعدا اگه ازدواج کرد و بچه دار شد آسیب ببینی.

اخم هایش را در هم کشید: خب ازدواج کنه به من چه ربطی داره؟!

-:وقتی ازدواج کنه دیگه مثل الان اینطوری برات وقت نمیزاره. بجای اینکه الان با تو شام بره بیرون با زن و بچه اش میره بیرون.

لبهای مستانه آویزان شد. شعله حق داشت...!

***

3

سرمای هوا لرز به تنش انداخت. دستی نوازشگرانه بین موهایش حرکت کرد. نمیخواست چشم باز کند. از این بازی انگشتان بین موهایش لذت می برد. هر حرکت از سوی این انگشتان باعث می شد وجودش گرم شود. جان بگیرد.

romangram.com | @romangram_com