#مردی_میشناسم_پارت_52


شعله از پله ها پایین آمد: هر آدمی بود می فهمید.

شراره به عقب برگشت: خب واکنش نشون نمی داد.

شعله ایستاد و سرش را کمی کج کرد: منتظر چه واکنشی بودی؟ به مستان ربطی نداره. اینکه دوست پدرش یه زمانی یه حسی به عمه اش داشته برمیگردهب ه خیلی سال پیش. الان هم دوست پدرش دست از این علاقه کشیده، عمه اش هم متاهله. با به زبون اومدن این حس ممکنه خیلی ها آسیب ببینن. به نظر منم همینطوری پنهون بمونه بهتره.

شراره شانه هایش را بالا انداخت: فکر کنم حالا که عمه ات گذاشته رفته یعنی نمیخواد طاهر و ببینه.

سرش را به میز تکیه زد: برام مهم نیست. طاهر که قرار نیست خیلی بمونه. از حرفاشون معلومه کارش اینجا تموم بشه میزاره میره.

شعله به سمت آشپزخانه رفت و شراره صدایش را بالا برد: برای ما هم یه چیزی بیار بخوریم.

به سمت مستانه برگشت: خوابت میاد؟

-:اوهوم.

-: دیشب مگه نخوابیدی؟

مستانه چشم بسته سرش را بالا کشید: نچ. داشتیم با طاهر پاسور بازی میکردیم.

شراره روی شانه اش کوبید: مستان...

تنها چشم باز کرد: ها؟

-:نکنه با این طاهر خبراییه رو نمیکنی؟

پلک زد: مثلا چه خبرایی؟

-:چه میدونم. یه جوریه... انگار دوست پسرته.

مستانه ریز خندید: دیوونه.

-:نخند جدی میگم. ببین... مثلا الان چه معنی داره تا نصف شب نشستی باهاش بازی کردی؟ یا اون عکساتون که گذاشتی تو اینستات. به وب من گیر میدی ولی نمیگی عکسا رو یکی ببره به رمضانی نشون بده چی میشه.

شانه بالا انداخت: خب ببره. میگم عمومه.

-:چطور عمویی هست که نه فامیلیش با تو یکیه! نه هیچ شباهتی بهت داره.

سر بلند کرد: بیخیال شراره. گیر نده.

romangram.com | @romangram_com