#مردی_میشناسم_پارت_51


مستانه دست بهم کوبید: وای باشه. مطمئنم عمو بهادر از طاهر خوشش میاد.

نفس ویدا در سینه حبس شد. آرزو کرد کاش تا آن روز بمیرد و با چنین لحظه ای روبرو نشود. چادرش را برداشت و با عجله به سمت در به راه افتاد. مستانه دنبالش آمد و با لبهای ورچیده گفت: کاش میموندی عمه...

ویدا سرش را به طرفین تکان داد و کفش هایش را به پا کرد. خود را از ساختمان بیرون انداخت. هر لحظه منتظر بود طاهر از راه برسد.

مستانه متعجب به رفتن ویدا نگاه میکرد. با بسته شدن در شانه هایش را بالا کشید و به سمت اتاقش به راه افتاد.

وَلی و طاهر با تماس مستانه برای ناهار به خانه آمدند. مستانه از رفتن ویدا گفته بود. طاهر از همان دم ورودی بو کشید و گفت: بوی خوبی میاد...

مستانه دست بهم کوبید: عمه ویدا برامون ناهار درست کرده.

طاهر وارد آشپزخانه شد و گفت: بزار ببینم چه خبره.

با برداشتن در قابلمه تنش یخ کرد. بامیه... او از بامیه متنفر بود. ویدا این را خوب می دانست.

***

شراره کف گرگی نثار گردن مستانه کرد و باعث شد سر مستانه تا روی میز پرت شود و با خشم سر بلند کند: چرا همچین میکنی؟

شراره دست به کمر و طلبکار بالای سرش ایستاده بود: برای خریت تو...

مستانه نگاهی به اطراف انداخت: هرچی هیچی نمیگم پرو میشیا.

-:آخه خره واقعا نفهمیدی؟

-:چیو نفهمیدم؟

-:اینکه طاهر و عمه ویدات همدیگر و میخواستن؟

مستانه با بیخیالی سر تکان داد. شراره متعجب سر کج کرد: تو میدونستی؟

-:اوهوم.احمق که نیستم. هر وقت اسم عمه ویدا رو میاریم پیش طاهر، طاهر سنگ کپ میکنه. عمه ویدامم که به زور نفس میکشه.

شراره صندلی میزغذاخوری را عقب کشید و کنار مستانه نشست: پس چرا هیچ حرفی نمیزنی؟

مستانه شانه هایش را بالا انداخت: خب بمن چه؟ معلومه کلی ساله از این ماجرا میگذره. عمه ویدام عروسی کرده، طاهرم معلومه تو این خطا نیست.

-:من فکر کردم نفهمیدی.

romangram.com | @romangram_com