#مردی_میشناسم_پارت_50


تصویر بعدی هم باز تصویری از طاهر و مستانه بود. طاهر خندان گونه های مستانه را به دو طرف می کشید و مستانه با اخم خیره اش شده بود.

ناخودآگاه از تماشای این تصویر لرزید. این عکسها... ولی چطور توانسته بود چنین عکس هایی بگیرد.

مستانه بیخیال کمی فاصله گرفت: همش لپم و میکشه. کلی دعواش کردم. ولی بازم اینکار و میکنه.

اخم های ویدا بیشتر در هم رفت.

مستانه خود را روی صندلی انداخت و بوی شیشه پاک کن پیچیده در خانه را به مشام کشید: خوشم نمیاد اینکار و میکنه ولی خوش میگذره. بابا کلی عوض شده... دیروز کلی بهمون خوش گذشت. دوتا خرسم خریدیم. طاهرم برام یه دفترچه خرید. اونقده خوشگله عمه. بزار برم بیارم نشونت بدم.

مستانه که از جا بلند شد ویدا آرام گفت: نمیخواد.

گوشی را به سمتش گرفت. از وَلی این بی احتیاطی ها بعید بود. وَلی روی مستانه حساسیت زیادی به خرج می داد و حالا از نزدیکی این چنینی طاهر به دخترش عکس می گرفت؟ طاهر را به خانه آورده بود؟

هر چند همیشه همین بود. وَلی طاهر را که می دید تمام افکارش را تغییر می داد. وَلی در کنار طاهر شخص دیگری بود.

آرام پرسید: از طاهر خوشت میاد؟

مستانه سر بلند کرد. موهای آزادش روی شانه پخش شد: ازش خوشم نمیومد ولی الان دوسش دارم. خیلی باحاله... غذاهاشم عالیه. از وقتی اومده هر روز یه جور غذای جدید میخوریم. واقعا حرف نداره. برای منم تغذیه میزاره. اینجا بودنش خیلی خوبه...

با صدای جلز و ولز بلند شده از آشپزخانه، ویدا به سرعت به سمت آشپزخانه دوید. مستانه هم همراهش آمد و گفت: سوخت؟

در قابلمه را برداشت. به موقع رسیده بود قبل از اینکه خورشت ته بگیرد. آب جوش درون کتری را در قابلمه خالی کرد و به خود تشر زد. این افکار مالیخولیایی بخاطر دیدن این عکسها به ذهنش رسیده بود. طاهر هم سن وَلی بود. مستانه برایش جای دخترش را داشت. بیخودی به چیزهای چرت فکر کرده بود.

در قابلمه را گذاشت و به سمت مستانه برگشت: ناهار آماده هست مستانه. یه دو تا قل بخوره بعد خاموشش کن.

مستانه متعجب گفت: چرا من؟

ویدا به سمت روسری اش که روی میز انداخته بود رفت و آن را به سر بست: امروز باید زود برم.

مستانه تقریبا فریاد زد: چرا؟

ویدا گیج و بی حواس گفت: باید برم. امروز بهادر زود میاد خونه.

-:خب زنگ بزنین عمو بهادرم بیاد اینجا... خوش میگذره کلی...

ویدا با وحشت گفت: نه! لازم نیست.

با مستانه ترسیده که روبرو شد سعی کرد کنترل بیشتری روی رفتارش داشته باشد. آرامتر گفت: نمیشه امروز باید برم. شما یه روز بیاین خونه ما...

romangram.com | @romangram_com