#مردی_میشناسم_پارت_48


از جا بلند شد. به سمت در که می رفت گفت: بزرگ که بشی میفهمی گاهی زندگی با آدم بازی هایی می کنه که مجبور میشی از خیلی چیزا دست برداری. وقتی بزرگ بشی می فهمی گاهی بدون اینکه بفهمی یکارایی میکنی که شاید بعدش خودتم پشیمون بشی.

مستانه گیج چهره در هم کشید. پاچه شلوارش را گرفت و پیچاند. چیز خاصی از جمله ی پدرش درک نکرده بود. وَلی در را باز کرد: زود بخواب...

وَلی بیرون رفت و مستانه دستش را بند میز کرد و صندلی را چرخ داد. به صفحه ی مانیتور خیره شد: وقتی بزرگ بشم!

نفس عمیقی کشید: چقدر دیگه بزرگ میشم؟

***

ویدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: اینجا خیلی مرتبه. چه خبره؟ نکنه خبریه و من بی خبرم.

خود را روی میز کشید و دستانش را هم پشت سرش تکیه زد: چه خبری؟ کار عمو طاهره.

ویدا همچون سنگ شد. از حرکت باز ایستاد و مستانه بی توجه ادامه داد: خیلی از کثیفی بدش میاد. هرچی من و بابا میگیم ولش کن باز سرش گرم کار خودشه.

ویدا به سختی سق خشک شده دهانش را تر کرده و پلک زد. صدایش می لرزید: طا... هر... برگشته؟!

مستانه متعجب به سمتش برگشت. رنگ عمه ویدا به سفیدی می زد. از روی میز پایین پرید و به سمت ویدا رفت: عمه؟ خوبی؟

ویدا چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد و بعد سر تکان داد: آره. آره. خوبم...

مستانه همانطور نگاهش میکرد. قبلا واکنشی شبیه به این را از طاهر هم دیده بود. کنجکاوانه عمه ویدا را زیر نظر گرفت. ویدا روسری را از سر کشید و به سمت کابینت ها رفت: نگفتی طاهر کی برگشته؟

مستانه صندلی را عقب کشید. نشست و گفت: هفته آخر شهریور... تو هتل میموند ولی بابا نذاشت. گفت بیاد اینجا...

ویدا چنان چرخید که سرش با قسمت بالای کابینت برخورد کرد و صدای برخوردش باعث شد مستانه هم شدت ضربه را درک کند: چی شد؟

ویدا دست روی سرش گذاشت و سعی کرد با فشردنش حجم درد را کم کند.

مستانه نزدیکش شد و ویدا گفت: اینجا میمونه؟

-:آره. منم خوشم نمیومد ولی بابا گوش نداد. میگه اون مثل برادرمه. خیلی بهم نزدیکه. واقعا اینقدر بهم نزدیک بودن؟

ویدا سرش را فشرد: آره... بودن.

-:پس چرا طاهر رفت؟

ویدا بی اختیار روی زمین افتاد. مستانه کنجکاوانه تمام رفتارش را زیر نظر گرفته بود اما ویدا متوجه این موضوع نبود. تمام ذهنش روی برگشت طاهر چرخ میخورد.

romangram.com | @romangram_com