#مردی_میشناسم_پارت_47


وَلی وارد اتاق شد: خوبی؟

صندلی چرخ دارش را حرکت داد: اوهوم. خوبم.

وَلی در صفحه باز روی سیستم سرک کشید: چیکار میکردی؟

-:داشتم وبلاگ شراره رو میخوندم.

وَلی روی تخت نشست: همه چی خوبه؟

پاهایش را روی صندلی جمع کرد و چهارزانو نشست: آره خوبه.

-:این روزا خیلی از مدرسه تعریف نمیکنی!

-:چیز خاصی نیست آخه. همش همون چیزای قبلیه.

وَلی به صورتش خیره شد. قبلا همیشه از همین تکراری ها صحبت میکرد. به خانه که می رسید مستانه یک نفس از اتفاقات روز میگفت. اما این روزها، وقتی می آمد یا مستانه در اتاقش بود یا همراه طاهر، مشغول انجام کاری.

دستی بین موهایش کشید: مستانه...

مستانه که چشم به صفحه وب دوخته بود گفت: بله بابا؟

-:طاه...

مستانه خجالت زده رو برگرداند: وای بابا. چرا هیچوقت اون عکس و نشونم ندادی. نباید الانم نشونش می دادی کلی خجالت کشیدم.

وَلی خندید: دختر خوشگل من. طاهر مثل من و مادرت حق پدر و مادری به گردنت داره. بود وقتایی که نه من نه لیلا می تونستیم مراقبت باشیم و می سپردیمت دست طاهر...

مستانه کنجکاوانه گفت: چرا این همه سال نبود؟

وَلی با غم خیره شد به دخترکش... همیشه از این سوال فرار میکرد. چرا طاهر نبود. چرا طاهر تمام این سالها نمی توانست باشد. زندگی برای طاهر تلخی ها را همراه کرده بود. با تمام وجود می دانست طاهر مقصر بود اما باز هم نمی توانست به طاهر حق ندهد.

تمام این سالها طاهر را بخاطر نبودنش، بخاطر رفتنش مقصر می دانست اما با تمام این تفاسیر باز هم نمی توانست نسبت به طاهر بی تفاوت باشد. نمی توانست طاهر را بخاطر رفتنش باز خواست کند. نتوانسته بود به طاهر برای رفتنش کمک نکند.

مستانه صدا زد: بابا؟

بخود آمد. چینی به پیشانی انداخت: بود. کمرنگ بود... اونقدر کمرنگ که نمی تونستی بودنش و درک کنی.

-:چرا؟ دوستتون بوده. به شما و مامان اینقدر نزدیک بوده!

romangram.com | @romangram_com