#مردی_میشناسم_پارت_46
چشمان گرد شده اش را به صفحه دوخت! منظور شراره از عمو آشپز، طاهر بود؟ عمو آشپزی که در دل او جا خوش کرده بود؟ چرا شراره چنین فکری میکرد؟ طاهر برای او فقط رفیق پدرش بود. هرگز هم نمی توانست رفیق و دوست او باشد. مگر می شد با یک مرد چهل ساله رفاقت کرد؟
شماره شراره را گرفت و با پیچیدن صدای خندانش که بین خنده هایش گفت: سلام مستان...
-:سلام. این چیه نوشتی شراره؟
-:چی چی نوشتم؟
-:همین عمو آشپز...
شراره اینبار آزادانه خندید: بهش میاد نه؟ شعله اسمش و گذاشت. کلی هم ذوق کردیم سر اسمش.
نتوانست نخندد. حق با شراره بود. عمو آشپز برای طاهر کاملا مناسب بود. اما از یادآوری آنچه شراره نوشته بود، غرید: این یعنی چی نوشتی تو دل رفیقمون جا خوش کرده؟
شراره جدی شد: مگه غیر اینه؟ خودت خبر نداریا مستان. این روزا همش از طاهر حرف میزنی. شعله میگه نکنه عاشقش شدی!
-:شراره! این چیه میگی. خب طاهر با ما زندگی میکنه. نباید ازش حرف بزنم؟
از خجالت آنچه شراره به زبان آورده بود، دست روی صورتش کوبید: وای خدا مرگم بده. دیگه نگیا... این فرشته هم وبت و میخونه میبینه میره به خانم رمضانی میگه بدبخت میشم.
-:نه بابا! از کجا میخواد بدونه. اون وب قبلیم و میدونست. از وقتی عوضش کردم خبر نداره که...
-:یعنی نمیدونه!
-:نچ. ندیدی امروز زنگ تفریح با مریم چیکار میکردن که... رفتی حیاط خبر دار نشدی. بعدم وقت نشد بهت بگم.
-:چیکار کرد؟
-:یه کارت تلفن مریم آورده بود. زنگ میزدن شماره های مختلف مزاحم میشدن.
هین بلندی کشید و شراره خندید: همه رو هم دور خودشون جمع کرده بودن.
-:رمضانی ندیدشون؟
-:نه ولی خطر از بیخ گوششون گذشت. داشتن زنگ میزدن یه دفعه ای رمضانی اومد. خدا بهشون رحم کرد یه زنه تلفن و برداشت مریمم گفت سلام مامان.
خندید. با ضربه ای که به در خورد به سمت در چرخید. وَلی در را باز کرد و مستانه در گوشی گفت: شراره بابام اومد. فعلا...
شراره خندید: باشه برو. بای.
romangram.com | @romangram_com