#مردی_میشناسم_پارت_45


عکس را که از آلبوم بیرون کشید آرام آن را به زیر ران پایش فرستاد. عمرا می گذاشت این عکس را کس دیگری ببیند. این بی آبرویی برای تمام عمرش کافی بود.

ناگهان جفت دستانش را روی صورتش کوبید و طاهر و وَلی همزمان به سمتش برگشتند و وَلی صدایش را بالا برد: چی شد؟

از ما بین فاصله ی انگشتانش به وَلی نگاه کرد و آرام گفت: هیچی...

ولی با تاسف سری تکان داد: پاشو برو بخواب دیر وقته. صبح نمی تونی بیدار بشی.

آلبوم را بست و روی میز گذاشت. آرام عکس زیر پایش را بالا کشید و به سمت کمر شلوارش هل داد. طاهر رو به وَلی گفت: فردا باید برم دیدن خدایی... باید کارا رو سریعتر پیش ببره. اینطوری نمی تونم آروم اینجا بشینم و اون هر بلایی دلش میخواد سر ساجده در بیاره.

-:منم باهات میام. فردا پنج شنبه هست... می تونیم با هم بریم.

مستانه عکس را جاسازی کرده و بلند شد.

طاهر پرسید: پس مستانه چی؟ تنها میمونه.

وَلی اتو را روی پیراهن مردانه گذاشت: ویدا فردا میاد. باز خونه رو میریزه بهم. همون بهتر ما نباشیم.

طاهر نگاه دزدید و سر به زیر انداخت.

مستانه چنان غرق عکس پنهان شده بود که متوجه تغییر حالت طاهر نشد. به سمت اتاق به راه افتاد که وَلی گفت: مستانه ما فردا ظهر نیستیم. ویدا گفت خودش صبح میاد. کلاس اضافی که نداری؟

عمه ویدا می آمد؟ خوب بود. لازم نبود رو در روی طاهر باشد. با پدرش بیرون بودند. راضی بود. نمیخواست تا فراموش شدن این موضوع با طاهر روبرو شود. تقریبا داد زد: نه. دوازده تعطیل میشیم.

وَلی بلند گفت: تو کارتت پول ریختم. چیزی خواستی بخر.

پاسخی نداده و وارد اتاقش شد. با بسته شدن در عکس را بیرون کشید. در اتاق چشم چرخاند و به سمت تخت رفت. سبد کتاب داستان های کودکی اش را بیرون کشید و کتابها را بیرون ریخت. کتاب ته سبد را در آورد. عکس را که روی تخت گذاشته بود چنگ زد و بین ورق های کتاب گذاشت. به عکس خیره شد. طاهر با پیراهن ساده مردانه و لبهای خندان، او را روی شانه هایش قرار داده بود. پاهای کوچکش روی شانه های طاهر آویزان بود. چنین خفتی را تا پایان عمرش نمی توانست تحمل کند.

این عکس را جایی پنهان میکرد که به عقل جن هم نمی رسید. کتاب را بست و دوباره ته سبد قرار داد. بقیه کتابها را هم رویش چید. نگاهی به جای خالی سبد انداخت و با تصمیمی غیر منتظره چند کتاب دیگر هم از کتابخانه اش بیرون کشید و روی کتابهای درون سبد چید و کاملا پرش کرد و دوباره به زیر تخت فرستاد. جعبه اسباب بازی هایش را هم جلوی سبد کشید تا در دید نباشد.

خسته و راضی خود را عقب کشید و روتختی را پایین انداخت. دستش را روی تخت کوبید: عمرا دیگه بزارم کسی ببینتت.

از جا بلند شد و مقنعه نامرتب و چروک شده اش را هم از کمد بیرون آورد. باید اتو می زد اما به هیچ وجه حال و حوصله اتو زدن را نداشت. فردا هم پنج شنبه بود و عمه ویدا می آمد. باید مقنعه را بین لباسهای کثیف می گذاشت. هر چند پدرش از اینکار ناراحت می شد اما از اینکه مجبور می شد بعد از شستشو لباسهایش را اتو کند بیزار بود. عمه ویدا که بود، هم می شست هم اتو می زد هم مرتب در کمدش می چید.

کامپیوتر را روشن کرد و پشت سیستم نشست. سری به وبلاگ شراره زد... تازه آپدیت شده بود. شراره وبلاگش را آخرهفته ها آپ میکرد و در مورد تمام اتفاقات طول هفته می نوشت.

مشغول خواندن متن بود که رسید به...

«عمو آشپزی که این روزا بدجور داره خودش و تو دل رفیقمون جا میکنه. می ترسم از اینکه یه روز این عمو آشپز جای تموم رفاقت ما رو بگیره و رفیقم و بدزده.»

romangram.com | @romangram_com