#مردی_میشناسم_پارت_44
-:...
مستانه نگاهش را به طاهر دوخت. میخواست از طاهر بپرسد ساجده کیست و چه چیزی باعث شده است این گونه عصبانی شود؟ اما طاهر مقابلش چنان عصبانی بود که مستانه می ترسید به این مرد نزدیک شود.
طاهر دستی به صورتش کشید. مرد فروشنده با تعجب تماشایشان می کرد. وَلی تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت طاهر گرفت. طاهر بی توجه به گوشی دست مشت کرد. وَلی دست روی شانه اش گذاشت: آروم باش...
طاهر با خشم به طرفش برگشت و گفت: میخوام تمام این مملکت و با خاک یکسان کنم.
-:میدونم. حق داری. ولی با این چیزا نمیشه. مگه خدایی تاکید نکرده تا وقتی پرونده به جریان نیفتاده نزدیکش نشی؟ تا الان صبر کردی یکم دیگه هم دندون رو جیگر بزار.
طاهر با چهره در هم به سمتش برگشت: دارم دیوونه میشم وَلی... یکم دیگه ساجده اونجا بمونه کار دست خودم و اون مرتیکه میدم.
-:آروم باش. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکنی از دست اون مردک خلاصش میکنیم.
مستانه سر کج کرد. دستش را به دور کیفش حلقه کرد و به پدرش و رفیق عزیزش زل زد. طاهر و پدرش آرام صحبت میکردند. همیشه طاهر را با لبخندی به لب و آرام دیده بود. از وقتی طاهر آمده بود این اولین بار بود که او را خشمگین و عصبانی می دید. آب دهانش را فرو داد. وَلی نگاهش کرد و زیر گوش طاهر چیزی گفت که طاهر هم به سمتش برگشت و لبخند مسخره ای تحویلش داد.
***
دختر بچه موهای خرمایی و کش کوچکی که موهای خیلی کم و ماسیده روی سرش را به سمت بالا جمع کرده، بدون لباس و تنها با یک پوشک روی گردن پسر جوانی سوار بود.
مستانه با دهان باز به این تصویر که گویا در حیاط همین خانه گرفته شده بود نگاه میکرد. نه این امکان نداشت...
این عکس را هرگز ندیده بود.
امکان نداشت، این انصاف نبود. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ چرا پدرش هیچوقت این آلبوم را نشانش نداده بود؟ آلبوم پر بود از عکسهای کودکی اش در کنار طاهر... اما این عکس...
نهایت ناامیدی بود.
بدون لباس... تنها با یک پوشک...
طاهر با خنده نگاهش را از عکس گرفت و همانطور که دستش روی مبل پشت سر مستانه بود به سمت وَلی که مشغول اتو زدن بود برگشت: وای یادته اون روز تو حیاط آب بازی کردیم؟
وَلی بیخیال گفت: مگه میشه یادم بره؟ خیلی خوش گذشت... خاطرات خوب یاد آدم نمیره.
اما تمام افکار مستانه و ذهنش روی آن عکس بود. مطمئنا یکبار دیگر نمی توانست در صورت طاهر نگاه کند. عکس بدون لباس؟ چطور پدر و مادرش چنین اجازه ای داده بودند؟ هر چند بچه بود اما...!
خدایا باید چه میکرد؟
نگاهی به طاهر انداخت که هیچ توجهی به او نداشت و مشغول خوش و بش و مرور خاطرات با پدرش بود. پدرش هم سر به زیر اتو می زد. آرام دست زیر ورق شیشه ای آلبوم برد و عکس را بیرون کشید. از سر و صدای ایجاد شده طاهر برگشت که مستانه با عجله ورق دیگر را برگرداند و طاهر با لبخند دوباره مشغول صحبت با وَلی شد.
romangram.com | @romangram_com