#مردی_میشناسم_پارت_43


مستانه با ذوق تیشرت را از طاهر گرفت: وای چه خوشرنگه.

وَلی با دو دلی تیشرت را گرفت و به سمت اتاق پرو به راه افتاد. طاهر نزدیکش شد: صورتی دوست داری نه؟

-:خیلی زیاد. خوشگله... میشه باهاش کلی رنگای مختلف ساخت.

متفکر به سمت طاهر برگشت و پرسید: تو آشپزی صورتی و با چی میشه ساخت؟

-:با کلم برگ قرمز... هرچی بیشتر کلم برگ بهش اضافه کنی تیره تر میشه.

-:به منم یاد میدی؟

طاهر خیره شد به چشمان دوست داشتنی مستانه. موهای نامرتبش از زیر شال بیرون زده بود و شالش نامرتب روی سرش قرار داشت. قدمی جلو گذاشت و شال روی سر مستانه را مرتب کرد. مگر می شد چیزی بخواهد و ندهد؟ این دخترک برایش عزیزتر از آنی بود که تصور میکرد. سر تکان داد و خواست بگوید حتما اینکار را می کند که وَلی از اتاق پرو بیرون آمد.

وَلی دو طرف تیشرت را در تنش کشید: خیلی جلفه.

-:نه بابا خیلی خوب شده. بهت خیلی میاد.

طاهر هم با «راست میگه» تایید کرد. وَلی با تردید به آینه خیره شد. طاهر که تردیدش را دید نزدیک رفت: چته؟

وَلی نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: این رنگا برای من مناسب نیست طاهر؟

-:بخاطر دخترت یه تکونی بخودت بده. بسه هر چی عزاداری کردی وَلی تمومش کن. این زندگی نیست برای خودت ساختی تا کِی میخوای زندگیت و اینطوری پیش ببری. مستانه دیگه بچه نیست الان داره پا میزاره تو جوونی اگه باهاش همراه نباشی نمیتونی مراقبش باشی نمی تونی براش پدری کنی. هر روز دور و دورتر میشی ازش.

-:با این تیپ عوض کردن قراره به مستانه نزدیک بشم؟

-:هرچی فاصله سنیت با مستانه کمتر به چشم بیاد راحت تر میتونی باهاش رفیق ب...

با زنگ موبایلش دست به جیب برد و با دیدن شماره روی گوشی به سرعت پاسخ داد: جانم ساجده؟

-:...

وَلی نگران به سمتش برگشت. صدای طاهر ناخودآگاه بالا رفت: گریه نکن بگو چه غلطی کرده؟

مستانه شاهد تغییر حالت طاهر بود که هر لحظه خشمگین تر می شد و صورتش رو به قرمزی می رفت. وَلی گوشی را از دست طاهر بیرون کشید: سلام ساجده، وَلی ام.

-:...

-:خیلی خب آروم باش. نفس عمیق بکش. ما میایم دنبالت...

romangram.com | @romangram_com