#مردی_میشناسم_پارت_42


وَلی صدایش را بالا برد: بابا غلط کردم. خوب شد؟

طاهر سکوت کرد. مستانه سر به زیر انداخته بود. از اینکه طاهر پدرش را مجبور کرده بود تا آن کلمه بد را به زبان بیاورد اخم هایش در هم رفت.

با قدم هایی بلند طاهر را دور زد و از سمت دیگر دست وَلی را گرفت. وَلی با لبخند گرمی استقبال کرد و دست روی دستش گذاشت. طاهر دست به کمر زد. باورش نمی شد او از مستانه دفاع کرده بود و دخترک طرفداری پدرش را می کرد.طلبکارانه گفت: داشتیم مستانه؟

لب ورچید: بابای من خیلی هم خوبه.

طاقت نداشت کسی به پدرش چیزی بگوید. حتی اگر آن شخص عزیزترین دوست پدرش می بود.

طاهر و وَلی همزمان به خنده افتادند. دست وَلی دور شانه اش حلقه شد و او را به خود فشرد: بفرما طاهر خان. ببین دختر عزیزم همیشه طرفدار منه.

خود را به آغوش وَلی فشرد و طاهر با چشم غره نگاه گرفت: خیلی خب فکر منم بکنین دختر ندارم. حسودیم میشه.

وَلی با آرامش و لبخند فرو خورده گفت: مستانه دختر تو هم هست طاهر...

لب ورچید. پدرش چه اصراری داشت که طاهر پدر و عمویش باشد؟ او ترجیح می داد طاهر فقط طاهر باشد. همان طاهری که برایش دفترچه و خرس خریده بود. طاهری که برایش ناهار و شام درست میکند و خرید کردن با او خوش می گذرد.

به راه افتادند. ما بین طاهر و وَلی قدم برمی داشت و نگاهش روی مغازه ها چرخ می خورد. طاهر روی هر چیزی که می دید عیبی می گذاشت و به خنده اش می انداخت. وَلی برخلاف همیشه که جدیتی داشت و مستانه را مجبور می کرد از اولین مغازه خرید کند و به خانه برگردند اینبار پا به پای طاهر و مستانه، در خرید همراهی می کرد.

طاهر در برابر فروشگاه لباس ایستاد و به سمت وَلی برگشت. از بالا تا پایین با چشمان باریک شده پاییدش و بالاخره گفت: فکر کنم از همه مهم تر عوض کردن تیپ تو باشه.

وَلی قدمی به عقب گذاشت اما طاهر بازویش را گرفت و در حال هُل دادنش به سمت ورودی فروشگاه گفت: اونقدر تو تنت این لباسای مشکی و خاکستری و دیدم فکر میکنم دنیا سیاه و سفیده.

مستانه پشت سرشان خندید.

طاهر در برابر رگال تی شرت ها ایستاد و به سمت مستانه برگشت: به نظرت چه رنگی خوبه؟

مستانه رگال را بالا و پایین کرد و دست روی نارنجی گذاشت.

طاهر متفکر نگاهی به تیشرت و نگاهی به وَلی که در حال تماشای کت و شلوارها بود، می انداخت. تیشرت را بیرون کشید. وَلی توجهش به آن دو جلب شد. نزدیک شد و طاهر تیشرت را جلوی وَلی گرفت. مستانه با ذوق دستانش را بهم کوبید و وَلی قدمی عقب رفت: من عمرا همچین چیزی بپوشم.

طاهر بی توجه نزدیک شد. دوباره تیشرت را به سینه ی وَلی چسباند و بعد به سمت مستانه سر چرخاند: شبیه کدو حلوایی نمیشه؟

مستانه بلند زیر خنده زد و وَلی با اخم تشر زد: عوضی...

طاهر شانه بالا انداخت و همراه مستانه خندید. وَلی به سمت خروجی فروشگاه قدم برمی داشت که مستانه جلو دوید و دستش را گرفت: بابا؟

وَلی با حرص نفسش را بیرون فرستاد. به سمت مستانه برگشته و به طاهر چشم غره رفت. طاهر یکی از تیشرت های صورتی را بیرون کشید و به سمتش گرفت: بیا قهر نکن؛ این و امتحان کن.

romangram.com | @romangram_com