#مردی_میشناسم_پارت_41
برخلاف همیشه که خود را بین دو صندلی می کشید. اینبار تکانی نخورد. خیلی موقرانه سر جایش نشست و تا رسیدن به محل خرید در سکوت به صحبت های پدرش و طاهر گوش سپرد.
وَلی دنده را جا زد و گفت: شما پیاده شین همین دور و برا باشین ماشین و بزارم پارکینگ بیام.
طاهر گفت: میخوای ما هم بیایم؟
-:نه بابا. همین جاها یه چرخی بزنین تا بیام.
هر دو پیاده شدند و وَلی پا روی گاز فشرد. نگاهی به اطراف انداخت. به مردم در حال رفت و آمد خیره شد و به مغازه های پر نوری که به رویش می خندیدند. به سمت مغازه ای که درست روبرویشان قرار داشت حرکت کرد. در برابر مغازه کادویی ایستاد و زل زد به کادویی های توی ویترین. مجسمه های سیاه زن و مردی که در آغوش هم می رقصیدند زیبا بود، اما زیباتر از آنها عروسک های دختر و پسر خرسی، که بالشت قلبی را در آغوش گرفته بودند. چشمانش می درخشید...
طاهر از پشت سرش گفت: خوشت اومده؟
سرش را به شیشه چسباند و با ذوق گفت: این خرسا خیلی نازن.
دست طاهر به دور دستش حلقه شد و به داخل مغازه کشیدش... به مرد فروشنده که با لبخند از برابر تلویزیون برخاسته بود، گفت آن عروسک های خرسی را می خواهند.
خرس ها را به دست گرفت و از نرمی و لطافتشان ذوق کرد: وای اینا چه خوبن...
طاهر همانطور که عروسک ها در دست مستانه بودند نوازشان کرد و لبخند زد: آره خوبن. دوست داری تو بغلت بچلونیشون.
ابروان مستانه بالا رفت و طاهر خندید و به مرد فروشنده گفت: همینا رو میخوایم.
وقتی از مغازه بیرون می آمدند به همراه خرسها دفترچه زیبای گل داری را هم خریده بودند که طاهر خواسته بود هر چیزی که به نظر مستانه جذاب است را در آن بنویسد.
نگاهشان روی وَلی که به دنبال آنها هراسان به دور خود می چرخید ثابت ماند. طاهر صدایش زد با دیدن آنها قدم های بزرگ برداشت و روبرویشان ایستاد: کجا بودین شما؟
طاهر اشاره ای به مغازه کادویی زد: رفتیم خرید...
وَلی به مستانه چشم غره رفت و لبخند روی لبهای مستانه پر کشید. وَلی ناراحت شده بود. چرا؟ چون همراه عمو طاهرش برای خرید رفته بود؟
طاهر غرید: وَلی چیکار بچه داری؟
به راه افتاد: بیا مستانه.
دست مستانه را کشید و زیر لب غر زد: یه دور چرخ زده فکر کرده شاخ فیل و جا به جا کرده. گم که نشده بودیم. دوتا آدم گنده. گوشی داری زنگ میزدی.
وَلی سقلمه ای نثارش کرد: خیلی خب. چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا...
طاهر با خشم به طرفش برگشت: یبار دیگه برای این بچه از این مسخره بازیا بیای میزنم لهت میکنم. مگه چیکار کرده اینطوری باهاش برخورد میکنی؟ تا الان دیگه تربیت شده. با این تحت فشار گذشتنا به جایی نمیرسی. اگه قراره من براش دوتا چیز نخرم پس بهتره جل و پلاسم و جمع کنم، بزنم به چاک... اگه اینقدر غریبه ام ک...
romangram.com | @romangram_com