#مردی_میشناسم_پارت_40


طاهر با خنده پا روی پله بعدی گذاشت: وروجک تو داری از من چی و پنهون میکنی؟ من خودم پوشکت میکردم...

روبروی مستانه ایستاد و دست بلند کرد و در حال جلو کشیدن شال مستانه ادامه داد: یادت نمیاد میشستی رو گردنم بدون لباس؟

این آدم به تمسخرش گرفته بود؟ چطور ممکن بود. احساس میکرد تمام تنش داغ شده است و هر آن ممکن است زمین دهن باز کند و ببلعدش... چشمان طاهر می خندید.

نه تنها چشمانش بلکه تمام اجزای صورتش می خندیدند و شاد بودن. در یک کلام طاهر به بازی اش گرفته بود.

سرش را به طرفین تکان داد و قدمی به عقب گذاشت و تقریبا با صدای بلند گفت: نه یادم نمیاد...

مطمئنا این اتفاق نمی افتاد. مطمئنا طاهر باز هم به شوخی اش گرفته بود. به چشمان مصمم طاهر خیره شد... شاید... اگر...

اگر یک درصد هم این احتمال داشت، او که چیزی به یاد نمی آورد. عمرا چنین چیزی را قبول می کرد. نه به هیچ وجه قبول نمی کرد.

طاهر شانه هایش را بالا کشید: پس باید بهت نشون بدم.

متفکر به سمت پله ها برگشت و به وَلی که پایین می آمد گفت: وَلی هنوز اون عکس من و مستانه تو آلبومتون هست؟

وَلی پا روی آخرین پله گذاشت: کدومش؟

-:همونی که مستانه رو شونه هام بود با پوشک...

وَلی از یادآوری آن تصویر چشمانش برق زد و خندید: آره معلومه که هست. تو آلبوم بچگیاشه...

چشمانش گرد شد. باورش نمی شد. عکس؟ چرا این عکس را به خاطر نمی آورد؟ مطمئنا پدرش شوخی میکرد. چنین چیزی حقیقت نداشت. سعی کرد تصاویر آلبوم را به یاد بیارد. از آخرین باری که سراغ آلبوم رفته بود سالها می گذشت. آلبوم برایش مادرش را یادآوری میکرد.

اخم هایش در هم رفت. طاهر به طرف مستانه چرخید: الان داره دیر میشه. چطوره شب ببینیم آلبوم و...

به وَلی نگاه کرد تا شاید وَلی مانع شود اما وَلی دست روی شانه ی طاهر گذاشت و گفت: حالا بجنبین که دیر میشه میخوریم به ترافیک. بعدا میبینم آلبوما رو... من و مستانه هم خیلی وقته سراغ آلبوما نرفتیم.

طاهر دست پشت سرش گذاشت و به جلو هلش داد. در را باز کرد و عقب ایستاد. مستانه منتظر به وَلی و طاهر نگاه میکرد که طاهر اشاره ای به در زد: زود باش خانم کوچولو... اول خانما...

ناخودآگاه نیشش باز شد. لبخند روی لبهایش جمع شدنی نبود. اولین بار بود چنین احترامی را از یک مرد می دید. پا از در بیرون گذاشت و وَلی پشت سرشان آمد: داری لوسش میکنی طاهر...

طاهر تشر زد: خیلی هم دلت بخواد... دختر به این خوبی.

در عقب ماشین را باز کرد و به مستانه اشاره زد سوار شود: خانم کوچولوی خوبی مثل مستانه لیاقتش و داره.

با ذوق و متانت روی صندلی نشست. کیفش را با دقت بیشتری روی پاهایش گذاشت. طاهر و وَلی سوار شدند.

romangram.com | @romangram_com