#مردی_میشناسم_پارت_143
دور زد و به سمت مسیری که همه رفته بودند دوید. نمیخواست بماند. نمیخواست لیدا ببیندش... نمیخواست در برابر لیدا صورت گریانش قرار بگیرد.
طاهر قدمی به دنبالش، به جلو برداشت و صدایش را بالا برد: مراقب باش مستانه...
اما مستانه نمیخواست صدایش را بشنود. نمیخواست لیدایی را ببیند که در چند قدمی شان تماشایشان میکرد.
***
کنار لیدا روی صندلی کمک راننده نشست و چشم بست.
لیدا در حال حرکت دادن ماشین گفت: خوبی؟
همانطور که سرش را بالشتک ماشین تکیه میزد گفت: باید باشم؟
-:متاسفم که اینطوری شد...
چند لحظه مکث کرد و گفت: کاش میذاشتی میدیدمش.
-:ساجده نمیخواست ببینتت. نمیخواست تو با شوهرش در بیفتی.
با تلخی گفت: شاید اون موقع زودتر می فهمیدم حامله هست.
انگشتان لیدا محکم تر به دور فرمان چفت شد. سر طاهر همانطور چسبیده به بالشتک چرخید و خیره ی نیم رخ لیدا شد: چرا بهم نگفتی ساجده حامله هست؟
-:من وکیلش بودم. بهش قول داده بودم چیزی نگم بهت...
سرش را از بالشتک جدا کرد و با ناراحتی گفت: وکیلی که من براش گرفته بودم.
-:اگه اون بچه نبود حاضر نمی شد بازم طلاق بگیره. ولی بخاطر اون بچه میخواست طلاق بگیره که دیگه بچه این درد و تحمل نکنه.
-:ساجده نباید یه روز دیگه هم تو اون خونه میموند.
لیدا راهنما زد. ماشین را کنار کشید و کاملا به سمتش برگشت: ساجده بچه نبود طاهر... یه زن عاقل و بالغ بود که می تونست برای خودش تصمیم بگیره. من فقط یه وکیل بودم که می تونستم راهنماییش کنم. نمی تونستم به کاری مجبورش کنم.
چشم به بیرون دوخت. نفس پرحرصش را رها کرد و دندان روی هم سایید. ازاینکه هیچکاری نتوانسته بود برای ساجده انجام دهد عذابش می داد. دلش میخواست سراغ آن بیشرف برود و لهش کند. میخواست دنیا را برای برگشتن ساجده بهم بریزد.
-:طاهر... با فکر کردن به این چیزا فقط خودت و عذاب میدی. باور کن تو هر کاری تونستی برای ساجده کردی. بیش تر از این کاری نمیتونستی بکنی... ساجده نمیخواست تا وقتی همه چیز مشخص نشده از اون خونه بیرون بیاد. میخواست اگه نتونست طلاق بگیره بخاطر بچه اش برگرده پیش شوهرش. نمیخواست فردا بخاطر بچه هم با اون درگیر بشه. اون یه مادر بود طاهر... ما زنا وقتی احساسات مادرانمون بیاد وسط از خودمونم میگذریم. نباید خودت و سرزنش کنی. ساجده بخاطر خودش نه بخاطر اون بچه ی تو شکمش زندگی میکرد.
چند لحظه به صورت طاهر نگاه کرد و بعد به راه افتاد. طاهر سکوت کرد... دیگر کلمه ای به زبان نیاورد.
romangram.com | @romangram_com