#مردی_میشناسم_پارت_144
در برابر خانه ی وَلی از ماشین که پیاده می شد لیدا صدایش زد. نیم خیز سرجایش برگشت اما در ماشین همانطور باز ماند. نگاهش را به لیدا نینداخت فقط منتظر ماند تا لیدا دلیل صدا زدنش را عنوان کند.
لیدا چند لحظه نگاهش کرد و گفت: مرگ ساجده میتونه تو رو از دوتا پرونده ی خودت رها کنه.
چنان سریع واکنش نشان داد و به سمت لیدا برگشت که لیدا خود را عقب کشید. با غضب گفت: منظورت چیه؟
-:میتونیم عنوان کنیم دلیل فرارت از سربازی بخاطر شرایط بد خواهرت بوده... اینطوری شاید بشه اوضاع رو به سمت خودمون برگردونیم.
-:نمیخوام از وضع پیش اومده به نفع خودم استفاده کنم.
چنان این جمله را جدی و شمرده شمرده بیان کرد که لیدا دیگر حرفی به زبان نیاورد.
در حال پیاده شدن از ماشین گفت: برای اون مرتیکه حکم اعدام میخوام. اگه نمیتونی بگیری بهم بگو دنبال یه وکیل دیگه باشم.
-:میخوای اعدام بشه.
-:قطعا... کمتر از اعدام و راضی نمیشم. تا جایی که یادمه تو قانون ایران حکم قتل اعدامه... مخصوصا اگه دو نفر باشه نه؟
-:فعلا نتونستم نتیجه پزشکی قانونی رو ببینم. فردا میرم دنبالش... ولی این بستگی به نظر پزشکی قانونی داره. اگه سن جنین مطابق اون نظریه قتل باشه آره میشه گفت قتل دو نفر بوده.
-:یعنی ممکنه اینطوری نشه؟
-:خب ببین اگه جنین به سنی رسیده باشه که بتونه نفس بکشه و ضربان قلب داشته باشه اون موقع میشه قتل اما اگه خیلی کوچیک بوده باشه قتل حساب نمیشه. فقط قتل ساجده به میون میاد.
دستش را مشت کرد: هر کاری میتونی بکن. میخوام اون مرتیکه رو بالای دار ببینم.
لیدا چشم بست. تنها سرش را آرام بالا و پایین برد. پیاده شد و در همان حال آرام زمزمه کرد: ممنونم. برای همه چی...
لیدا متفکر نگاهش کرد.
طاهر به سمت خانه قدم برداشت. چشمش روی اعلامیه چسبیده به در خانه افتاد. چشم بست تا از کنار اعلامیه بگذرد. پا به درون خانه گذاشت. گرمای خانه وجودش را لرزاند.
بهادر که از پله ها پایین می آمد با دیدنش گفت: کجا موندی تو؟
کفش ها را از پا درآورد: مستانه اومده؟
بهادر شانه بالا انداخت: نمیدونم. ندیدمش...
پا روی پله ها گذاشت: اونجا با من بود بعدش ندیدمش. لطفا از ویدا خانم بپرس اومده یا نه نگرانشم.
romangram.com | @romangram_com