#مردی_میشناسم_پارت_142
می توانست حرکت نامحسوس طاهر را ببیند. هر آن ممکن بود دست روی زن فرود بیاید. هر آن ممکن بود پایی که می دید طاهر با چه قدرتی به زمین می فشارد بالا برود و شکم زن را بدرد.
قبل از اینکه دست طاهر روی زن که همانطور زل زده بود به صورت طاهر فرود بیاید دستی مانع حرکت طاهر شد. به لیدا که بازوی طاهر را گرفته بود نگاه کرد. چرا لیدا؟!کسی به جز او نمی توانست در این لحظه مانع طاهر شود؟
لیدا سرش را به طرفین کشید و دست خشک شده ی طاهر را پایین آورد. با آرام شدن طاهر دست او را رها کرده و به سمت زن برگشت و از روی زمین بلندش کرد و به سمت دیگری راهنمایی کرد.
طاهر کلافه دستی به صورتش کشید و به عقب برگشت که با مستانه روبرو شد. مستانه به سختی دستانی که روی دهانش بود را پایین کشید. سینه اش بالا و پایین می رفت. نشان می داد به سختی تلاش می کند نفس بکشد. طاهر قدمی به سمتش برداشت.
از این طاهر خشمگین می ترسید. هنوز هم صورتش قرمز بود. خشم چشمانش را می توانست از پشت آن عینک سیاه رنگ ببیند.
قدمی عقب گذاشت و طاهر قدمی به جلو برداشت: مستانه...
طاهر را این چنین ترسناک ندیده بود. قلبش با تمام قوا در سینه می کوبید. طاهری که دست بلند کرده بود تا آن زن را بزند اولین بار بود می دید. طاهری که می شناخت هرگز این چنین عصبانی نبود.
حس میکرد تنش در این سرمای اواخر پاییزی یخ کرده است. قدمی دیگر به عقب برداشت. چشمانش گشاد شده بود و از بین تمام دنیا فقط طاهر را می دید. گویا نه سنگ قبر ها به چشمش می آمد و نه مزار سرد خاک خورده ی ساجده... تنها طاهر و سیاهی اش بود که در برابر چشمانش وجود داشت.
قدمی به عقب میگذاشت که حس کرد پایش در گودالی تو خالی فرو رفت. دستانش به تندی از برابر دهانش جدا شد و در آسمان به پرواز در آمد. به سمت عقب کشیده می شد. جاذبه ی زمین به سمت خود دعوتش میکرد. به صورت طاهر که وحشت زده به سمتش هجوم می آورد خیره شد. چنان وحشت کرده بود که لبهایش برای فریاد از هجوم ترسی که به وجودش چنگ می انداخت هم از هم جدا نشد. صدای فریاد ترسش از این حرکت در آسمان و عدم کنترلش در بطن خفه شد.
اما قبل از اینکه به زمین برخورد کند بازویش چنگ خورد و احساس کرد دستش پیچید و درد از کتفش تا گوشهایش هم رسید اما سرش روی سینه ی طاهر نشست و دستان قدرتمند طاهر به دورش حلقه شد. همان دست هایی که لحظه ای پیش به روی آن زن بلند شده بودند.
سینه ی طاهر بالا و پایین می رفت و می توانست صدای تند ضربان قلبش را به سادگی بشنود. ضربان قلب خودش هم چیزی از او کم نداشت.
ترسیده بود. از سقوط... از زمین خوردن. از همه مهم تر از این مرد که حال در آغوشش بود.
طاهر آرام زمزمه زد: خداروشکر... هیچیت نشد.
طاهری که میخواست آن زن را بزند، طاهر او نبود. طاهر او این مرد بود که برای زمین نخوردنش خدا را شکر میکرد. طاهر او همین مرد بود که بخاطر او ضربان قلبش چنین بالا می رفت.
دستان لرزانش را بالا کشید. درد در کتفش پخش شد اما بی اهمیت به دردی که در کتفش میپیچید دستانش را به دور طاهر کشیده و به پالتوی سیاه رنگش چنگ زد. خود را به آغوش طاهر فشرد و چشم بست. بغضش ترکید و هق هقش بلند شد.
دستان طاهر دور تنش محکم تر شد. محکم تر فشرد. گویا میخواست با اینکار آرامش کند. طاهر به طور ناگهانی قدمی عقب گذاشت اما دستان حلقه شده ی مستانه به دورش مانع از حرکتش شد. همان جا ایستاد و به هق هق آرام مستانه گوش سپرد. چشم بسته بود. مستانه تمام قوایش را برای در آغوش کشیدن طاهر به کار بسته بود. برایش اهمیتی نداشت کجا بودند... چه کاری میکردند. فقط میخواست اینجا باشد. درآغوش طاهر باشد.
با شنیدن صدایی و زمزمه ای که طاهر زد. هق هقش آرام گرفت.
دستان طاهر روی شانه اش نشست و طاهر ادامه داد: مستانه باید بریم. لیدا منتظرمونه...
اخم هایش در هم رفته بود. از حضور لیدا نامی بیزار بود. می توانست در این لحظه سنگی بردارد و سر لیدا را هدف بگیرد.
دستانش را از پالتوی طاهر کَند. دستانش را پایین کشید. درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد. اما با حرکتی ناگهانی قدمی عقب گذاشت. طاهر متعجب حرکاتش را تماشا میکرد. اجازه داد فاصله بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند. با دور شدن مستانه دست راستش را به سمت چانه اش برد که مستانه قبل از رسیدن انگشتانش به چانه اش سر چرخاند و دستش در همان حالت ماند.
romangram.com | @romangram_com