#مردی_میشناسم_پارت_138
مستانه با هیجان در مورد همه چیز نظر داده بود.
دستش را مشت کرد. به مستانه فکر میکرد؟ به مستانه؟! نباید فکر میکرد. نباید به مستانه می اندیشید.
اخم هایش را در هم کشید. او بی منظور مستانه را برای خرید برده بود. میخواست دخترک دوست داشتنی که با لبهای ورچیده از سر رفتن حوصله اش میگفت را دلداری دهد.
نگاهش به سمت دفتر کشیده شد. صفحه ی بعدی:
« هیــــس!
داره صدا میاد... صدای پای توئه... داری اون بالا چیکار میکنی؟
این روزا قبل خواب همش به صدای تو ازاون بالا گوش میدم. مثل لالایی میمونه. لالایی منم باحاله ها... از وقتی مامان نیست کسی برام لالایی نگفته ولی الان هر شب دارم لالایی گوش میدم.
قطع شد. یعنی نشستی؟ یا دراز کشیدی؟
همش دلم میخواد ازت بپرسم چرا رو زمین میخوابی؟ رو زمین خوابیدن باعث میشه کمردرد بگیری.
میشه بهت بگم بیا رو تخت من بخواب؟! من رو زمین میخوابم. قول میدم از این تخت خوشت بیاد.
وای زن و شوهرا چطوری خجالت نمیکشن با هم روی یه تخت میخوابن؟
یعنی منم اگه باهات ازدواج کنم باید باهات روی یه تخت بخوابم؟
اون موقع دیگه نگران نیستم کمردرد بگیری.
بگما طرف راست تخت مال خودمه... من رو پهلوی راستم میخوابم. آخه اگه یه جور دیگه بخوابم خوابم نمیبره. شراره میگه اینم یه روانشناسی داره ولی من سر در نمیارم ازش اما میدونم اونطوری راحت تر میخوابم.
شراره امروز پرسید واقعا دوست دارم؟
نمیدونم چطوری بگم واقعا عاشقتم.»
آب خشک شده ی دهانش را فرو داد. سرما لرزی به جانش انداخت. دست پیش برد و ورق زد:
« چرا نمیتونم هیچکس و توجیه کنم که عشق به هیچی ربط نداره... چرا همه من و بچه میبینن؟!
چرا بهم میگی خانم کوچولو؟ به نظرت من کوچولوام؟
ببین بزرگ شدم. هفده سالمه... بچه نیستم. وقتی میگی خانم کوچولو دلم میخواد گریه کنم. نگو باشه؟ دیگه نگو... »
romangram.com | @romangram_com