#مردی_میشناسم_پارت_139
شکلک ناراحت را باز هم گرد کشیده بود. مثل شکلک لبخند فقط لبهایش رو به پایین بود و بالای سرش هم سه خط به عنوان مو کاشته شده بود. لبخند تلخی به شکلک زد.
چشم چرخاند به برگ دوم دفتر و نگاهش روی جمله ی کوتاهی که کل برگ را پر کرده بود ثابت ماند.
«میخوام بمیرم»
مردن؟ میخواست بمیرد؟ چرا؟
چرای روی سرش به اندازه ی یک لامپ بزرگ شبیه به علامت سوال بود. با عجله ورق زد...
فقط یک متن نوشته شده بود.
«خدایا چطوری بهش بگم دوسش دارم؟ »
چشمش روی نوشته ماند. بارها و بارها آن را زیر لب زمزمه کرد. بارها و بارها از اول جمله خواند. تا پایانش و دوباره به ابتدای جمله برگشت.
نفس حبس شده اش را رها کرد.
برگ بعدی نوشته شده بود.
«سخته...
نپرس چرا...
فقط بدون سخته...
خیلی سخت...»
سخت؟! ورق زد. چه چیزی برایش سخت شده بود که چیزی از آن ننوشته بود. چرا سخت بود؟
ورق زد.
«مثلا میشه از خواب بیدار بشم و تو پیشم باشی؟ مثلا میشه بغلم کنی و من خودم و محکم تو بغلت جا بدم؟ میشه وقتی نگام میکنی بتونم نفس بکشم؟
میشه بازم بغلم کنی؟ مثل همون لحظه ای که بغلم کردی. اگه گریه کنم بازم بغلم میکنی؟»
در برگ بعدی تنها نوشته شده بود:
«دلم بغل میخواد، از نوع طاهرانه»
romangram.com | @romangram_com